از خانه تا محل کار
شنبه صبح
دنیا را به شکل پالتویی دوخته اند که بپوشمش و بروم سرِکار. دکمه هایش را نمی بندم.
همیشه بعد از بستن این دروازه، شهر شروع می شود. شهری پر از گربه، گربه هایی که از در و دیوار به زیر گلویم زل می زنند. باید قدم بزنم. یک چهارراه تا ایستگاه اتوبوس راه مانده است.
بعد از این همه مدت برای تک تک قدم هایم اسم گذاشته ام. به قدم چهارخانه ی چهارراه می رسم. آدمکِ قرمز چراغ، دست به کمر، طلبکارانه، به من خیره شده. انگار دوست ندارد زود به محل کار برسم. هر چقدر بیشتر می ایستم، بیشتر سنگینی پالتو را روی شانه هایم حس می کنم. بالاخره آدمک خوشروی سبز، جای آدمک اخموی قرمز را می گیرد و دوباره قدم های آشنا شروع می شوند.
چند قدم بعد به ایستگاه می رسم. اینجا ایستگاه بدن هاست. یک عده صندلی که بدن پوشیده اند و یک عده بدن که صندلی ندارند. اتوبوس می آید. بدن ها صندلی های ایستگاه را لخت می کنند و صندلی های اتوبوس را می پوشانند. یک عده بدن، داخل اتوبوس هم صندلی ندارند.
میله ی اتوبوس را سفت گرفته ام و با تکان ها، تکان می خورم. سنگینی پالتو تکان هایم را سنگین تر می کند. بدنها گربه وار در من می لولند و مرا می مالند. هر چقدر سعی می کنم از پنجره ی اتوبوس، ایستگاه ها را بشمارم گربه ها نمی گذارند. خیره شدن به جیب راهراه گربه ی روبرو تنها گزینه ی ممکن برای تحمل این خفگی است.
صدای ایستگاه نزدیک محل کارم را می شناسم. مرا فریاد می زند. به سختی و مالشوار از اتوبوس پیاده می شوم و دوباره به قدم ها سلام می کنم. یک خیابان تا محل کار قدم مانده است.
به قدم محل کار خود می رسم. از پله ها بالا می روم. دیگر نمی توانم وزن پالتو را تحمل کنم. نگهبان اداره مرا نفس زنان می بیند و با تعجب رو به من می گوید:
«آقای یوسفی مثل اینکه باز یادتان رفته، چند هفته ای است که بازنشسته شده اید.»
Reviews
There are no reviews yet.