یکم
کیومرث در حال نوشتن روی زمین دراز کشیده است. فضا خالیست. بهجز یک تخت خواب دونفره که ملحفهاش مقداری تمیزست. در هر فصلی از سال.
کیومرث مشغول نوشتن ست و هنگامیکه در حالت درازکش روی شکم در نوشتن عمیق میشود به طرز احمقانهای پاهایش را در هوا تکان میدهد. سکوت کامل. برخاسته و لبهی تخت مینشیند. در عمق نوشتن متوجه ی تکان تخت میشود. مکث. به تکان تخت میاندیشد. خودش را بالا و پایین میکند تا یکبار دیگر تخت تکان بخورد. مکث. به این کار میاندیشد. دو سه بار این کار را انجام میدهد. مکث. عمیقاً به این کار میاندیشد. خوشش آمده و چهرهی عبوس و جدیاش تغییر میکند.
کیومرث: (رو به تماشاچی) چه حالی میده! (شروع میکند مدام و بهسرعت خود را لبهی تخت پایین و بالا میکند و همزمان خندههای احمقانهای از سر کیف تحویل مخاطب میدهد) حال میده! نه والا! بیاید امتحان کنید! حال میده! (ناگهان از این کار دست کشیده و برمیگردد به نوشتن عمیق خود. مقداری دیگر در سکوت میگذرد. دوباره روی تخت تکان میخورد. همان بازی را تکرار میکند) خیلی حال میده. بخدا! نه جدی می گم. (مکث. سکوت. رو به مخاطب) باور نمی کنین؟! (دوباره همان بازی را تکرار میکند) خب نکنین! من که دارم حال میکنم. ببینید اصولاً وقتی نوشتنت نمیاد اگه بهزور بخوای بیاد مطمئناً گوه زده میشه به داستانت. حالا تو آنقدر باید بالا و پایین کنی، بالا پایین کنی تا بیاد.
(مکث. سکوتی کوتاه. به چیزی میاندیشد. با فریاد) اومد! اومد! آقا اومد! چیه؟ به خدا اومد! باور نمیکنین؟ گفتم که باید آنقدر داستان تون رو بالا و پایین کنید که بیاد.
(به برگههایش اشاره میکند) بیا! بفرما! اومد! الان میارمش بیرون نشونتون میدم. چه داستانی شده آقا! خب! بذارید براتون بخونم. (مینشیند لبهی تخت که شروع کند به خواندن. دوباره متوجه ی بالا و پایین شدن لبهی تخت میشود. مکث میکند. لبخند شیطنتآمیزی تحویل مخاطب میدهد و دوباره خود را با تخت بالا و پایین میکند) دیدین؟! (همان بازی را بهطور مداوم انجام میدهد) نمی دونین چه حالی میده که. جاتون خالی! بذارید حالا که اومده بهتون نشون بدم چی اومده. یه چیزی اومده که نگم براتون. نوشتم که: «زنی از در وارد میشود و بالای تخت میایستد و درحالیکه به شوهرش که در خواب نازست زل زده اسلحهای را از کیف قرمز دستیاش درمیآورد و مستقیم به مغز شوهرش شلیک میکند.» دیدین؟! دیدین چی اومده بود لامذهب؟! (هنوز دارد خودش را با تخت بالا و پایین میکند) خوب نبود؟ نه؟ (مکث. مرموزانه رو به مخاطب زل زده است) نه خیلی هم خوب بود! مطمئنم شما نفهمیدینش. بذارین دوباره براتون بخونم:
«زنی از در وارد میشـود و بالای تختخواب می…»(مکث. سکوت. به تخت نگاه میکند. به مخاطب بعد دوباره به تخت. چیزی یادش آمده) آهان بالا پایین کردنش کمه.
(شروع میکند به بالا پایین کردن خودش و تخت و از ابتدا میخواند)
«زنی از در وارد میشود و بالای تخت خواب میایستد و درحالیکه به شوهرش که در خواب ناز است زل زده اسلحهای از کیف قرمز دستیاش درمیآورد و مستقیم به مغز شوهرش شلیک میکند.»
(مکث. سکوت. آهی عمیق میکشد.)
خب دیگه خسته شدم میرم بخوابم. شما حالشو ببرین. شب بخیر.
(بهسرعت میخـوابد و ملحفه را روی خودش میکشد درحالیکه پاهایش رو به مخاطب از ملحفه بیرون است. پس از کمی سکوت. هاله وارد اتاق شده. خشمگین است. کنار تخت میایستد. اسلحهای از کیف قرمز دستیاش درآورده و رو به مغز کیومرث که خوابیده نشانه میرود.)
هاله: (با جیغی گوشخراش) کیومرث!
کیومرث: (از خواب میپرد و همزمان) هااان!
هاله: خیلی الاغی! الاغ (با ناله و گریه)
کیومرث: (هـنوز منگ خـواب است و اسـلحه را ندیده.) میدونم هاله ممنون که یادآوری کردی بهم. (میخواهد دوباره بخوابد)
هاله: کیومرث!(دوباره جیغی گوشخراش!)
کیومرث: (دوباره برمیخیزدبدون آنکه نگاه کند. منگخواب.) هان.چیه؟ دیگه چیه؟
هاله: خیلی خیلی خیلی الاغی!
کیومرث: (با فریاد) خب اینو که یه بار گفتی! (ناگهان آرام شده و گیج خـواب) ولی بههـرحال ممنون که یـادآوری کـردی. (مـیرود کــه بیهوش شود خواب)
هاله : (اسـلحه را پایـین آورده و کنار تخت زانـو میزند. بچهگانـه و بـا تمام) کیوم! کیوم! کیوم! کیوم! کیووووووم.
کیومرث: (کاملاً سـرحال و عصبی مینـشیند و به او زل میزنـد بــا خشم و فریاد و کشیده کشـیده) هان! چیه؟ میخــوای بگـی خیلی خیلی خیلی الاغم اره؟ بــاشه خـودم مـی دونـم! ولی خیلی خیلی خیلی لطف کردی که از خـواب بیدارم کردی تا بهم یادآوری کن که خیلی خیلی خیلی الاغم. (ناگهان آرام میشود) امر دیگه ای نداری عزیز دلم؟!
هاله: چرا دارم.
(میایستد و اسلحه را رو به مغز کیومرث نشانه میرود. جدی وبیاحساس)
کیومرث: چکار میکنی عشقم؟!
هاله: دارم میکشمت.
کیومرث: واقعاً؟!
هاله: بله.
کیومرث: شوخیه احمقانهایه هاله!
هاله: شوخی نیست.
کیومرث: واقعاً؟!
هاله: بله!
کیومرث: چه جالب. باشه. دستت درد نکنه. (و هـاله شلیک میکند به مغز کیومرث و او در جا میمیرد)
هاله: (مکث. سکوت طآولانی. میرود. بیـن راه میایـستد و رو به جنازهی کیومرث میکند) الاغ! (میرود. کمی سکوت. کیومرث برخاسته و رو به مخاطب)
کیومرث: این اولین باری بود که هاله منو کشت. حال کردین نه؟! ایول! (دوباره شروع میکند به بالا و پایین کردن خودش روی تخت خواب) خیلی حال میده. باور نمی کنین؟! امتحان کنین.
Reviews
There are no reviews yet.