به  سایت انتشارات شب چله خوش آمدید.
نشر شب چله نشر شب چله
ورود / عضویت
ورودایجاد یک حساب کاربری

رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
لیست علاقه مندی ها
8 آیتم ها / ریال6.650.000
منو
نشر شب چله
8 آیتم ها / ریال6.650.000
  • صفحه اصلی
  • فروشگاه
  • وبلاگ
  • درباره ما
  • تماس با ما
ثبت اثر
پیشنهادات
View cart “روایت شناسی سه سطحی ژرار ژنت بررسی و تطبیق دو رمان «رویای تبت» و «من او را دوست می‌داشتم» زهره غلامی نویسنده و پژوهشگر حوزه تئاتر، رسانه و ادبیات داستانی” has been added to your cart.
برای بزرگنمایی کلیک کنید
Homeعمومینمایشنامه مخصوص : نمایشنامه کمدی/ محمدرضا یار.
محصول قبلی
روخان / معصومه برنجکار ریال900.000
بازگشت به محصولات
محصول بعدی
تغییر/ محمدرضا یار ریال700.000

مخصوص : نمایشنامه کمدی/ محمدرضا یار.

ریال500.000

مقایسه
افزودن به علاقه مندی
SKU: نمایشنامه مخصوص/کمدی/ سایز رقعی/52صفحه کاغذبالک/ چاپ1402 Categories: داستان, نمایشنامه Tag: نمایشنامه مخصوص : نمایشنامه کمدی/ محمدرضا یار.
اشتراک گذاری
  • Description
  • Reviews (0)
  • Shipping & Delivery
Description

 

یکم

کیومرث در حال نوشتن روی زمین دراز کشیده است. فضا خالی‏ست. به‌جز یک تخت خواب دونفره که ملحفه‌اش مقداری تمیزست. در هر فصلی از سال.
کیومرث مشغول نوشتن‏ ست و هنگامی‌که در حالت درازکش روی شکم در نوشتن عمیق می‌شود به طرز احمقانه‌ای پاهایش را در هوا تکان می‌دهد. سکوت کامل. برخاسته و لبه‌ی تخت می‌نشیند. در عمق نوشتن متوجه‏ ی تکان تخت می‌شود. مکث. به تکان تخت می‌اندیشد. خودش را بالا و پایین می‌کند تا یک‌بار دیگر تخت تکان بخورد. مکث. به این کار می‌اندیشد. دو سه بار این کار را انجام می‌دهد. مکث. عمیقاً به این کار می‌اندیشد. خوشش آمده و چهره‌ی عبوس و جدی‌اش تغییر می‌کند.

کیومرث:  (رو به تماشاچی) چه حالی میده! (شروع می‌کند مدام و به‌سرعت خود را لبه‌ی تخت پایین و بالا می‌کند و همزمان خنده‌های احمقانه‌ای از سر کیف تحویل مخاطب می‌دهد) حال میده! نه والا! بیاید امتحان کنید! حال میده! (ناگهان از این کار دست کشیده و برمی‌گردد به نوشتن عمیق خود. مقداری دیگر در سکوت می‌گذرد. دوباره روی تخت تکان می‌خورد. همان بازی را تکرار می‌کند) خیلی حال میده. بخدا! نه جدی می گم. (مکث. سکوت. رو به مخاطب) باور نمی‏ کنین؟! (دوباره همان بازی را تکرار می‌کند) خب نکنین! من که دارم حال می‌کنم. ببینید اصولاً وقتی نوشتنت نمیاد اگه به‌زور بخوای بیاد مطمئناً گوه زده میشه به داستانت. حالا تو آنقدر باید بالا و پایین کنی، بالا پایین کنی تا بیاد.

(مکث. سکوتی کوتاه. به چیزی می‌اندیشد. با فریاد) اومد! اومد! آقا اومد! چیه؟ به خدا اومد! باور نمی‏کنین؟ گفتم که باید آنقدر داستان تون رو بالا و پایین کنید که بیاد.

(به برگه‌هایش اشاره می‌کند) بیا! بفرما! اومد! الان میارمش بیرون نشونتون میدم. چه داستانی شده آقا! خب! بذارید براتون بخونم. (می‌نشیند لبه‌ی تخت که شروع کند به خواندن. دوباره متوجه ی بالا و پایین شدن لبه‌ی تخت می‌شود. مکث می‌کند. لبخند شیطنت‌آمیزی تحویل مخاطب می‌دهد و دوباره خود را با تخت بالا و پایین می‌کند) دیدین؟! (همان بازی را به‌طور مداوم انجام می‌دهد) نمی ‏دونین چه حالی میده که. جاتون خالی! بذارید حالا که اومده بهتون نشون بدم چی اومده. یه چیزی اومده که نگم براتون. نوشتم که: «زنی از در وارد می‌شود و بالای تخت می‌ایستد و درحالی‌که به شوهرش که در خواب نازست زل زده اسلحه‌ای را از کیف قرمز دستی‌اش درمی‌آورد و مستقیم به مغز شوهرش شلیک می‌کند.» دیدین؟! دیدین چی اومده بود لامذهب؟! (هنوز دارد خودش را با تخت بالا و پایین می‌کند) خوب نبود؟ نه؟ (مکث. مرموزانه رو به مخاطب زل زده است) نه خیلی هم خوب بود! مطمئنم شما نفهمیدینش. بذارین دوباره براتون بخونم:

«زنی از در وارد می‌شـود و بالای تختخواب‏ می…»(مکث. سکوت. به تخت نگاه می‌کند. به مخاطب بعد دوباره به تخت. چیزی یادش آمده) آهان بالا پایین کردنش کمه.

(شروع می‌کند به بالا پایین کردن خودش و تخت و از ابتدا می‌خواند)

«زنی از در وارد می‌شود و بالای تخت خواب می‌ایستد و درحالی‌که به شوهرش که در خواب ناز است زل زده اسلحه‌ای از کیف قرمز دستی‌اش درمی‌آورد و مستقیم به مغز شوهرش شلیک می‌کند.»

(مکث. سکوت. آهی عمیق می‌کشد.)

خب دیگه خسته شدم میرم بخوابم. شما حالشو ببرین. شب بخیر.

(به‌سرعت می‌خـوابد و ملحفه را روی خودش می‌کشد درحالی‌که پاهایش رو به مخاطب از ملحفه بیرون است. پس از کمی سکوت. هاله وارد اتاق شده. خشمگین است. کنار تخت می‌ایستد. اسلحه‌ای از کیف قرمز دستی‌اش درآورده و رو به مغز کیومرث که خوابیده نشانه می‌رود.)

هاله:                     (با جیغی گوش‌خراش) کیومرث!

کیومرث:                 (از خواب می‌پرد و همزمان) هااان!

هاله:                     خیلی الاغی! الاغ (با ناله و گریه)

کیومرث:            (هـنوز منگ خـواب است و اسـلحه را ندیده.) می‏دونم هاله ممنون   که یادآوری کردی بهم. (می‌خواهد دوباره بخوابد)

هاله:                          کیومرث!(دوباره جیغی گوش‌خراش!)

کیومرث:                   (دوباره برمی‌خیزدبدون آنکه نگاه کند. منگ‏خواب.) هان.چیه؟ دیگه چیه؟

هاله:                         خیلی خیلی خیلی الاغی!

کیومرث:                 (با فریاد) خب اینو که یه بار گفتی! (ناگهان آرام شده و گیج  خـواب) ولی به‌هـرحال ممنون که یـادآوری کـردی.                      (مـی‌رود کــه  بی‌هوش شود  خواب)

هاله :                      (اسـلحه را پایـین آورده و کنار تخت زانـو می‌زند. بچه‌گانـه و  بـا تمام) کیوم!  کیوم!  کیوم!  کیوم!  کیووووووم.

کیومرث:              (کاملاً سـرحال و عصبی می‌نـشیند و به او زل می‌زنـد بــا خشم  و فریاد و کشیده کشـیده) هان! چیه؟ می‏خــوای بگـی خیلی خیلی  خیلی الاغم اره؟ بــاشه خـودم مـی‏ دونـم! ولی خیلی خیلی خیلی  لطف کردی که از خـواب بیدارم کردی تا بهم یادآوری کن که خیلی خیلی خیلی الاغم. (ناگهان آرام می‌شود) امر دیگه ‏ای نداری عزیز دلم؟!

هاله:                         چرا دارم.
(می‌ایستد و اسلحه را رو به مغز کیومرث نشانه می‌رود. جدی وبی‌احساس)

کیومرث:                    چکار می‌کنی عشقم؟!
هاله:                           دارم می‌کشمت.

کیومرث:                   واقعاً؟!

هاله:                        بله.

کیومرث:                     شوخیه احمقانه‌ایه هاله!

هاله:                           شوخی‏ نیست.
کیومرث:                     واقعاً؟!
هاله:                            بله!
کیومرث:                     چه جالب. باشه. دستت درد نکنه. (و هـاله شلیک می‌کند به  مغز کیومرث و او در جا می‌میرد)
هاله:                        (مکث. سکوت طآولانی. می‌رود. بیـن راه می‌ایـستد و رو به جنازه‌ی   کیومرث می‌کند) الاغ! (می‌رود. کمی سکوت.                                               کیومرث برخاسته  و رو به مخاطب)
کیومرث:                    این اولین باری بود که هاله منو کشت. حال کردین نه؟! ایول!  (دوباره شروع می‌کند به بالا و پایین کردن خودش روی تخت                                     خواب) خیلی حال میده. باور نمی‏ کنین؟! امتحان کنین.

 

 

 

Reviews (0)

Reviews

There are no reviews yet.

Be the first to review “مخصوص : نمایشنامه کمدی/ محمدرضا یار.” لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Shipping & Delivery

Related products

مقایسه
بستن

شب والپورگیس یا گام‌های فرمانده/وندیکت یروفی‌یف/مترجم: دکتر علی تسلیمی

نمایشنامه, داستان
ریال1.100.000
دیباچه وِنِدیکت واسیلیِویچ یِروفی‌یِف (۱۹۹۰- ۱۹۳۸) در مسکو چشم به جهان گشود. پدرش در پاکسازی‌های کمونیستی زندانی گردید و شانزده
افزودن به علاقه مندی
Add to cart
نمایش سریع
مقایسه
بستن

روایت شناسی سه سطحی ژرار ژنت بررسی و تطبیق دو رمان «رویای تبت» و «من او را دوست می‌داشتم» زهره غلامی نویسنده و پژوهشگر حوزه تئاتر، رسانه و ادبیات داستانی

داستان, نقد و بررسی ادبی
ریال700.000
پیشگفتار زندگي بشر از ابتدا تا امروز همواره دارای یک منطق داستاني  بوده است. هر داستاني بر اساس توالي رویدادها
افزودن به علاقه مندی
Add to cart
نمایش سریع
مقایسه
بستن

خودکشی-ادبی-میرهادی-کریمی

داستان
ریال750.000
  شیطان و نویسنده   دو- سه روزی بود که مغزِ آقای نویسنده ‏تاب برداشته بود و سخت هم ناراحتش
افزودن به علاقه مندی
Add to cart
نمایش سریع
مقایسه
بستن

خاطراتِ خاطره / خاطره حسن‌زاده داودی

داستان, رمان
ریال700.000
بریم به ۲۱ سال قبل یعنی زمانی که من ۵ سالم بود یهو بهم خبر دادن که دارم خواهر می‏شم،
افزودن به علاقه مندی
Add to cart
نمایش سریع
-9%
مقایسه
بستن

پنج ‏و سی ‏وسه دقیقه/ پیمان یوسف‏خواه رودسری

داستان
ریال550.000 ریال500.000
یک صبح پائیزی، در هوایی شدیداً مرطوب، لایه شفافِ قطرات شبنم از تیغه‌های علف و کاشی‌های سقف آویزان بود. برگ‌های درخت چتری آفتابی شروع کرده بودند به زرد شدن؛ زنگ آهنی زنگ‌زده آویخته از شاخه‌ای نیز غرق در ژاله بود. رهبر گروه تولید که کتی لایه‏دار از شانه‌هایش آویزان بود، با نان تخت ذرت در یکدست و تره ‌فرنگی پوست‌ کلفت در دست دیگرش، آهسته ‌آهسته به‌ طرف زنگ راه افتاد. وقتی‌که به زنگ رسید، دستانش خالی بود، اما گونه‌ها پف‌کرده مثل موش صحرایی که آذوقه پائیزی را دوان‌ دوان می‌برد. او یک‌دفعه دسته را به سمت زنگ کشید که محکم دنگ دنگ دنگ زنگ خورد. مردم پیر و جوان به کوچه‌ها سرازیر شدند و در زیر زنگ جمع شدند، با چشمانی ثابت بر رهبر گروه، مانند اجتماع عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی. او به ‌سختی آبِ دهان را قورت داد و دهانِ با ته‌ ریش مدورش را با آستین‏اش پاک کرد. تمام چشم‌ها آن دهان را که باز شد مشاهده کردند – که سیلابی دشنام از آن بیرون ریخت: من خدمت اون آدمای احمق "کمون" که یه روز دو تا سنگ‌ کار و یه روز دیگه دو تا نجار ما رو می‏برن می‏رسم. او به سمت یک جوان بلند قد و چهارشانه چرخید. به او گفت: اوستا، اونا دارن نیروی کار ما رو متلاشی می‏کنن. کمون نقشه داره که دریچه آب‌بند پشت دهکده رو پهن کنه، هر تیمی باید براشون یه سنگ ‌کار و یه کارگر غیر ماهر بفرسته. این موضوع شامل تو هم می‏شه. سنگ‏کار جوان خوش‌قیافه ابروهای سیاه و دندان‌های سفید داشت، تباینی که به او رفتاری قهرمانی می‌بخشید. تکان ملایم سرش دسته‌ای از موهایش که روی پیشانی‌اش افتاده را به پشت برگرداند. درحالیکه با لکنت صحبت می‌کرد، پرسید چه کسی کارگر غیر ماهر است. رهبر گروه دست‌های خود را جمع کرد، انگار که از خودش به خشکی دفاع می‌کرد و چشمانش را مانند گردونه‌های آتش چرخاند. با صدای گوش‌ خراش گفت: یه زن بیشتر سر در میاره، ولی به اونا برای پنبه‌چینی احتیاج داریم و فرستادن یه مرد ضایع کردن نیروی بدنی یه؛ به اطراف نگاه کرد و نگاهش به دیوار افتاد. پسری ده ساله یا کمی بیشتر در گوشه‌ای ایستاده بود. پابرهنه و تا کمر لخت، فقط شورتی بلند، گل‌وگشاد و سبزِ راه‌ راه تنش بود که به لکه‌های خون خشکیده و سبزی علف آغشته بود. شورت تا زانوانش می‌رسید، بالای نرمه ساقه پا با زخم‌های براق.
افزودن به علاقه مندی
Add to cart
نمایش سریع
مقایسه
بستن

نوببا- داستانهای کوتاه- نویسنده: اعظم ستوده نیا

داستان
ریال500.000
ماه هنوز در آسمان بود   وقتی چهارشنبه‌شب او را به انفرادی بردند یقین پیدا کرد که به آخرین ساعات
افزودن به علاقه مندی
Add to cart
نمایش سریع
مقایسه
بستن

من بی‏ وفا نیستم/ میرهادی کریمی

داستان
ریال850.000
  دیگر چیزی نگو مادر   کسی را که دوست داشتم ولی جرأت نمی‌کردم به او بگویم، پدرم گفته بود؛
افزودن به علاقه مندی
Add to cart
نمایش سریع
مقایسه
بستن

رقص هانتینگتون/محمدرضا یار/نمایشنامه

نمایشنامه, داستان
ریال800.000
|صحنه‌ی اول|   تاریک است. دیوارها و اشیاء مانند سایه‌هایی دیده می‌شوند که تاریکی را در هر قسمت پر‌رنگ‌تر کرده‌اند.
افزودن به علاقه مندی
Add to cart
نمایش سریع
post-office

ارسال پستی

به تمام نقاط کشور

help

پشتیبانی 24 ساعته

به غیر از ایام تعطیل رسمی

secure-payment

پرداخت ایمن

از طریق درگاهای بانکی

rocket

سرعت بالا

در انجام کارهای سافارشات

اپلیکیشن انتشارات

app-store-button.png
google-play-button.png
  • درباره انتشارات
    • درباره ما
    • تماس با ما
    • حریم خصوصی
    • کیفیت محصولات
    • ثبت آسان
    • سوالات متداول
  • دسترسی سریع
    • کتاب های عاشقانه
    • کتاب های داستانی
    • کتاب های آموزشی
    • کتاب های رسمی
    • کتاب های تاریخی
    • کتاب های دینی
  • خدمات مشتریان
    • ثبت اثر کتاب
    • مراحل ثبت کتاب
    • هزینه ثبت اثر
    • پیگیری سفارشات
    • تیکت های من
    • ارسال تیکت
  • راهنمای خرید
    • شیوه های پرداخت
    • نحوه ثبت سفارش
    • رویه ارسال سفارش
    • امکان پرداخت در محل
    • تحویل اکسپرس
    • تخفیفات ویژه سایت

تمامی حقوق برای سایت انتشارات محفوظ است - طراحی سایت تیم تی اف نت پلاس

  • منو
  • دسته بندی ها
منوی دسته بندی های خود را در تنظیمات پوسته -> سربرگ -> منو -> منو موبایل (دسته ها) تعیین کنید
  • صفحه اصلی
  • فروشگاه
  • وبلاگ
  • درباره ما
  • تماس با ما
  • لیست علاقه مندی ها
  • ورود / عضویت
سبد خرید
بستن

نشر شب چله_ فروشگاه آنلاین نشر شب چله Dismiss