ماه هنوز در آسمان بود
وقتی چهارشنبهشب او را به انفرادی بردند یقین پیدا کرد که به آخرین ساعات زندگیش نزدیک میشود و طلوع صبح را نمیبیند. به گوشه ایی خزید با خودش فکر کرد. آیا کارهایی برای انجام دادن دارد؟ به خاطر آورد روزی مثل همه روزهای دیگر از مادرش خداحافظی کرد. مجبور بود صبح، خیلی زودتر از صاحب مغازه سر کار باشد. مادرش مثل همه مادران و خواهران و همسران، مثل همه زنان جهان با نگرانی به پسر رشید و جوانش نگاه کرد. برایش دعا خواند و با صدایی لرزان گفت: مواظب خودت باش عزیزم. کارت که تموم شد زود برگرد، دوبارهکاری نکنی که استخوانهای پدرت در قبر بلرزد. نگران نباش مادر… و این پاسخ تکراری همه مردان به زنان نگران… چطور میشود در دنیا زندگی کرد و نگران نبود. در جهانی که جبر، زندگی را به تقدیر میکشاند. نگران نباش مادر… آخرین بار بود که چشمان سیاه و دستان زیبا و تراشیده مادرش را که به سمت دهان می برد دید. در بیستوهفت سال زندگیش هرگز آغوش زنی جز مادرش را و بوسه ایی و حتی لمس دستی را تجربه نکرد. به اصول دینی و مدنی کشورش پایبند ماند. به سربازی رفت تا دینش را به وطن و خاکش ادا کند پدرش هم به سربازی رفته بود و قبل از تولد او در درگیری با اشرار کشته شد؛ و حالا درست شبیه پدرش تنها قسمت و نصیبش از این خاک، گور سرد و تنگ و تاریکی بود که برایش آماده میشد. فکر کرد آیا کار نکردهایی ندارد؟ قبل از زندان کاری جز رفتن به مغازه و برگشتن و خوابیدن و خوردن نداشت. نباید کاری میکرد؛ مثلا خوشگذرانی و تجربه بودن با زنها یا امتحان یک جرعه شراب و سرخوشی بعدازآن، یا خواندن یک کتاب خوب که او را به فکر فرو ببرد. شک کردن به اصول مذهبی و سوال و جواب پیرامون آن، حتی دیدن فیلمی که خودش دوست داشت… یادش آمد روزی بابت دادن سیدی فیلم اسکار گرفته ایی در مدرسه به دوستش توسط خانواده او مورد شماتت قرار گرفته بود و تهدیدش کردند که در صورت تکرارِ کار زشتش به دبیرستان اطلاع میدهند و مادر با شرمندگی از خانواده دوستش طلب بخشش کرده بود. یکبار هم وقتی پلیس و ماموران سد معبر زن بی گناهی را کتک میزدند او وساطت کرد و نتیجه این شد که برایش پرونده قضایی ساختند و از رفتن به دانشگاه منع شد. یا وقتی در مدرسه کتابهای روانشناسی فروید را میخواند به حراست آموزشوپرورش معرفی شد و مادرش بابت این نوع مطالعات بد عذرخواهی کرد و تعهد داد که دیگر پسرش هرگز جز کتابهای فیزیک و شیمی و ریاضی چیزی نخواند؛ و البته قول داد که سال اول در کنکور دانشگاه قبول شود تا لکه ننگین این کارش را از دامن دبیرستان پاک کند. به خاطر قول مادر سخت تلاش کرد و رتبه دورقمی در کنکور آورد اما بعد بازهم اشتباه کرد با آن مداخله بیجا در کار ماموران پلیس و سد معبر و آیندهاش را که میرفت تحصیلکرده بیکاری شود به شاگرد میوه فروش دیپلمه ایی تغییر داد و بعد زندگی یکنواختی را برای چند سال پیدرپی تجربه کرد. در این مدت همه از او راضی بودند و دیگر استخوانهای پدرش در قبر نمیلرزید. ولی مادرش همیشه نگران بود. شاید هم نگرانی ارثیه همه زنان دنیاست. آن روز صبح که از خانه خارج شد دختری سر پیچ کوچه التماسش کرد که تا خیابان همراهیش کند. گویا مزاحمی دنبالش میکرد و او که آداب مردانگی را می دانست شانه به شانه دختر تا خیابان رفت. دختر از او تشکر کرد همینکه خواست سوار تاکسی شود مردانی هجوم آوردند با لباسهای سیاه و صورتهای پوشیده. آنها را گرفتند و کَت بسته بهجایی بردند و زدند؛ و او همهچیز را اعتراف کرد. اعتراف کرد: از عملکرد پلیسها و ماموران سد معبر شهرداری ناراضی است. از نحوه برخورد مدیران آموزشوپرورش ناراضی است. از نوع گزینش دانشجو در دانشگاه هم ناراضی است؛ و از اینکه نتوانسته تا امروز با دختری که دوستش دارد آزادانه در ارتباط باشد ناراضی است، در ضمن تاکید کرد که از سانسور فیلمها هم ناراضی است. او گفت از جوانیاش که به باد رفته، ناراضی است. بعدازآن لیست نارضایتیها بهعنوان خیانتکار، سنگینترین مجازات بشری برایش تعیین شد. راهی جز اعدام پیش پای خودش و مسئولین دلسوز و ماموران خسته زندان نگذاشته بود. لازم بود زندگی از انسانی سلب شود تا بقیه مردم بدانند همهچیز بر وقف مراد است و با ناقضان حقوق برخورد جدی میشود و مردم میتوانند در سایه قانون با آرامش سر بر بالین بگذارند. جرمش تفهیم شد و در اندک زمانی او را راهی آخرین انفرادی زندگیش کردند. با مرور این خاطرات آرامشش را باز یافت و حالا که مطمئن شد دیگر نه چوبی هست و نه چماقی و نه بطری نوشابه ایی ووو با خیالی آسوده، لباسهای آراسته، تنی شسته و پاک به خواب رفت. مدتها بود زندگی را زیبا نمی دید. شاید اگر اختیاردار حداقل امور خصوصی خودش بود دنیا برایش جای قابلتحملتری میشد.
افسرنگهبان با تعجب او را از خواب سنگینش بیدار کرد. آهسته گفت: پسر حالت خوبه؟ چه بیخیالی تو چیزی نمی خواهی؟ وصیت یا درخواستی نداری؟ لبخند زد و به چشمان افسر خیره شد. در تمام مدت بیستوهفتساله زندگیش هرگز کسی جز مادرش چنین سوالی از او نکرده بود. لبخندش کمکم به خنده تبدیل شد. به مامور زل زده بود و هرلحظه خندهاش شدیدتر و شدیدتر میشد. آنقدر خندید که اشک و آب بینیاش راه افتاد. خودش را جمع وجور کرد. وقتی به حیاط زندان رسید با چشمانش بهسرعت به دنبال ماه گشت. هنوز در آسمان دیده میشد. خواسته دیگری نداشت. دلش نمیخواست مادرش را ببیند چون یقین داشت از رفتار و کردارش بازهم شرمنده است. حتی ممکن بود برای بخشش او دوباره کلی التماس و خواهش و پول حرام کند؛ و قول بدهد که دیگر هرگز پسرش کاری نکند. با خنده به سمت چوبه دار میرفت و با خودش میگفت: مادرم اینبار می تواند با خیال راحت ریش گرو بگذارد و بگوید به ارواح پدرش دیگر هرگز کاری نخواهد کرد و بعد خندهاش تبدیل به قهقهه شد… پزشک معاینه اش کرد و سلامت کامل جسمی و روانیش تایید شد. با خودش بلند بلند حرف میزد: نمی دونم الان باید از سلامتیم خوشحال باشم یا ناراحت؟ طوری می خندید که بستن دست و انداختن طناب دور گردنش بهسختی انجام شد، اما این ساعات متعلق به او بود و میتوانست با خیال راحت وقت نیروهای زندان را بگیرد و هیچکس به او اعتراض نکند. میدانست که خندیدن هم گاهی جرم سنگینی بهحساب میآید اما برایش مهم نبود چون او میتوانست آخرین جنایتهای زندگیش را در این ساعات پایانی انجام بدهد. سه دقیقه آخر آرام بود و با لبخندی همچنان به آسمان خیره نگاه میکرد…
چهلوپنج دقیقه بعد که او را پایین کشیدند، ماه هنوز در آسمان بود …
Reviews
There are no reviews yet.