به  سایت انتشارات شب چله خوش آمدید.
نشر شب چله نشر شب چله
ورود / عضویت
ورودایجاد یک حساب کاربری

رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
لیست علاقه مندی ها
4 آیتم ها / ریال5.200.000
منو
نشر شب چله
4 آیتم ها / ریال5.200.000
  • صفحه اصلی
  • فروشگاه
  • وبلاگ
  • درباره ما
  • تماس با ما
ثبت اثر
پیشنهادات
View cart “پنج ‏و سی ‏وسه دقیقه/ پیمان یوسف‏خواه رودسری” has been added to your cart.
برای بزرگنمایی کلیک کنید
Homeداستان نوببا- داستانهای کوتاه- نویسنده: اعظم ستوده نیا
محصول قبلی
به عشق شمس من هم رقص می کرد - اعظم دهقانی ریال650.000
بازگشت به محصولات
محصول بعدی
پوست اندازی سایه ها آرش آقاجان زاده ریال500.000

نوببا- داستانهای کوتاه- نویسنده: اعظم ستوده نیا

ریال500.000

مقایسه
افزودن به علاقه مندی
SKU: داستانهای کوتا- نوببا- اعظم ستوده نیا Category: داستان Tag: داستانهای کوتا- نوببا- اعظم ستوده نیا
اشتراک گذاری
  • Description
  • Reviews (0)
  • Shipping & Delivery
Description

ماه هنوز در آسمان بود

 

وقتی چهارشنبه‌شب او را به انفرادی بردند یقین پیدا کرد که به آخرین ساعات زندگیش نزدیک می‌شود و طلوع صبح را نمی‌بیند. به گوشه ‏ایی خزید با خودش فکر کرد. آیا کارهایی برای انجام دادن دارد؟ به خاطر آورد روزی مثل همه روزهای دیگر از مادرش خداحافظی کرد. مجبور بود صبح، خیلی زودتر از صاحب مغازه سر کار باشد. مادرش مثل همه مادران و خواهران و همسران، مثل همه زنان جهان با نگرانی به پسر رشید و جوانش نگاه کرد. برایش دعا خواند و با صدایی لرزان گفت: مواظب خودت باش عزیزم. کارت که تموم شد زود برگرد، دوباره‌کاری نکنی که استخوان‌های پدرت در قبر بلرزد. نگران نباش مادر… و این پاسخ تکراری همه مردان به زنان نگران… چطور می‌شود در دنیا زندگی کرد و نگران نبود. در جهانی که جبر، زندگی را به تقدیر می‏کشاند. نگران نباش مادر… آخرین بار بود که چشمان سیاه و دستان زیبا و تراشیده مادرش را که به سمت دهان می‏ برد دید. در بیست‌وهفت سال زندگیش هرگز آغوش زنی جز مادرش را و بوسه‏ ایی و حتی لمس دستی را تجربه نکرد. به اصول دینی و مدنی کشورش پایبند ماند. به سربازی رفت تا دینش را به وطن و خاکش ادا کند پدرش هم به سربازی رفته بود و قبل از تولد او در درگیری با اشرار کشته شد؛ و حالا درست شبیه پدرش تنها قسمت و نصیبش از این خاک، گور سرد و تنگ و تاریکی بود که برایش آماده می‌شد. فکر کرد آیا کار نکرده‏ایی ندارد؟ قبل از زندان کاری جز رفتن به مغازه و برگشتن و خوابیدن و خوردن نداشت. نباید کاری می‌کرد؛ مثلا خوش‌گذرانی و تجربه بودن با زن‌ها یا امتحان یک جرعه شراب و سرخوشی بعدازآن، یا خواندن یک کتاب خوب که او را به فکر فرو ببرد. شک کردن به اصول مذهبی و سوال و جواب پیرامون آن، حتی دیدن فیلمی که خودش دوست داشت… یادش آمد روزی بابت دادن سی‏دی فیلم اسکار گرفته ‏ایی در مدرسه به دوستش توسط خانواده او مورد شماتت قرار گرفته بود و تهدیدش کردند که در صورت تکرارِ کار زشتش به دبیرستان اطلاع می‏دهند و مادر با شرمندگی از خانواده دوستش طلب بخشش کرده بود. یکبار هم وقتی پلیس و ماموران سد معبر زن بی‏ گناهی را کتک می‏زدند او وساطت کرد و نتیجه‏ این شد که برایش پرونده قضایی ساختند و از رفتن به دانشگاه منع شد. یا وقتی در مدرسه کتاب‌های روانشناسی فروید را می‏خواند به حراست آموزش‌وپرورش معرفی شد و مادرش بابت این نوع مطالعات بد عذرخواهی کرد و تعهد داد که دیگر پسرش هرگز جز کتاب‌های فیزیک و شیمی و ریاضی چیزی نخواند؛ و البته قول داد که سال اول در کنکور دانشگاه قبول شود تا لکه ننگین این کارش را از دامن دبیرستان پاک کند. به خاطر قول مادر سخت تلاش کرد و رتبه دورقمی در کنکور آورد اما بعد بازهم اشتباه کرد با آن مداخله بی‏جا در کار ماموران پلیس و سد معبر و آینده‌اش را که می‌رفت تحصیل‌کرده بیکاری شود به شاگرد میوه‏ فروش دیپلمه ‏ایی تغییر داد و بعد زندگی یکنواختی را برای چند سال ‏پی‏درپی تجربه کرد. در این مدت همه از او راضی بودند و دیگر استخوان‌های پدرش در قبر نمی‏لرزید. ولی مادرش همیشه نگران بود. شاید هم نگرانی ارثیه همه زنان دنیاست. آن روز صبح که از خانه خارج شد دختری سر پیچ کوچه التماسش کرد که تا خیابان همراهیش کند. گویا مزاحمی دنبالش می‌کرد و او که آداب مردانگی را می‏ دانست شانه به شانه دختر تا خیابان رفت. دختر از او تشکر کرد همین‌که خواست سوار تاکسی شود مردانی هجوم آوردند با لباس‏های سیاه و صورت‏های پوشیده. آنها را گرفتند و کَت بسته به‌جایی بردند و زدند؛ و او همه‌چیز را اعتراف کرد. اعتراف کرد: از عملکرد پلیس‌ها و ماموران سد معبر شهرداری ناراضی است. از نحوه برخورد مدیران آموزش‌وپرورش ناراضی است. از نوع گزینش دانشجو در دانشگاه هم ناراضی است؛ و از اینکه نتوانسته تا امروز با دختری که دوستش دارد آزادانه در ارتباط باشد ناراضی است، در ضمن تاکید کرد که از سانسور فیلم‌ها هم ناراضی است. او گفت از جوانی‌اش که به باد رفته، ناراضی است. بعدازآن لیست نارضایتی‏ها به‌عنوان خیانتکار، سنگین‌ترین مجازات بشری برایش تعیین شد. راهی جز اعدام پیش پای خودش و مسئولین دلسوز و ماموران خسته زندان نگذاشته بود. لازم بود زندگی از انسانی سلب شود تا بقیه مردم بدانند همه‌چیز بر وقف مراد است و با ناقضان حقوق برخورد جدی می‌شود و مردم می‌توانند در سایه قانون با آرامش سر بر بالین بگذارند. جرمش تفهیم شد و در اندک زمانی او را راهی آخرین انفرادی زندگیش کردند. با مرور این خاطرات آرامشش را باز یافت و حالا که مطمئن شد دیگر نه چوبی هست و نه چماقی و نه بطری نوشابه‏ ایی ووو با خیالی آسوده، لباس‏های آراسته، تنی شسته و پاک به خواب رفت. مدتها بود زندگی را زیبا نمی‏ دید. شاید اگر اختیاردار حداقل امور خصوصی خودش ‏بود دنیا برایش جای قابل‌تحمل‌تری می‌شد.

افسرنگهبان با تعجب او را از خواب سنگینش بیدار کرد. آهسته گفت: پسر حالت خوبه؟ چه بی‌خیالی تو چیزی نمی‏ خواهی؟ وصیت یا درخواستی نداری؟ لبخند زد و به چشمان افسر خیره شد. در تمام مدت بیست‌وهفت‌ساله زندگیش هرگز کسی جز مادرش چنین سوالی از او نکرده بود. لبخندش کم‌کم به خنده تبدیل شد. به مامور زل زده بود و هرلحظه خنده‏اش شدیدتر و شدیدتر می‌شد. آنقدر خندید که اشک و آب بینی‏اش راه افتاد. خودش را جمع ‏وجور کرد. وقتی به حیاط زندان رسید با چشمانش به‌سرعت به دنبال ماه گشت. هنوز در آسمان دیده می‌شد. خواسته دیگری نداشت. دلش نمی‏خواست مادرش را ببیند چون یقین داشت از رفتار و کردارش بازهم شرمنده است. حتی ممکن بود برای بخشش او دوباره کلی التماس و خواهش و پول حرام کند؛ و قول بدهد که دیگر هرگز پسرش کاری نکند. با خنده به سمت چوبه دار می‌رفت و با خودش می‌گفت: مادرم اینبار می ‏تواند با خیال راحت ریش گرو بگذارد و بگوید به ارواح پدرش دیگر هرگز کاری نخواهد کرد و بعد خنده‏اش تبدیل به قهقهه شد… پزشک معاینه‏ اش کرد و سلامت کامل جسمی و روانیش تایید شد. با خودش بلند بلند حرف می‏زد: نمی ‏دونم الان باید از سلامتیم خوشحال باشم یا ناراحت؟ طوری می ‏خندید که بستن دست و انداختن طناب دور گردنش به‌سختی انجام شد، اما این ساعات متعلق به او بود و می‌توانست با خیال راحت وقت نیروهای زندان را بگیرد و هیچ‌کس به او اعتراض نکند. می‏دانست که خندیدن هم گاهی جرم سنگینی به‌حساب می‌آید اما برایش مهم نبود چون او می‌توانست آخرین جنایت‏های زندگیش را در این ساعات پایانی انجام بدهد. سه دقیقه آخر آرام بود و با لبخندی همچنان به آسمان خیره نگاه می‏کرد…

چهل‌وپنج دقیقه بعد که او را پایین کشیدند، ماه هنوز در آسمان بود …

 

Reviews (0)

Reviews

There are no reviews yet.

Be the first to review “نوببا- داستانهای کوتاه- نویسنده: اعظم ستوده نیا” لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Shipping & Delivery

Related products

مقایسه
بستن

نمایشنامه قائم‌مقام/ فیض شریفی

نمایشنامه, داستان
ریال400.000
(قائم‌مقام در حال نوشتن است که محمد میرزا بی‌هوا به اتاق او می‌آید. عصبانی است ولی قائم‌مقام متوجه نمی‌شود. محمد
افزودن به علاقه مندی
Add to cart
نمایش سریع
مقایسه
بستن

خاطراتِ خاطره / خاطره حسن‌زاده داودی

داستان, رمان
ریال700.000
بریم به ۲۱ سال قبل یعنی زمانی که من ۵ سالم بود یهو بهم خبر دادن که دارم خواهر می‏شم،
افزودن به علاقه مندی
Add to cart
نمایش سریع
مقایسه
بستن

مخصوص : نمایشنامه کمدی/ محمدرضا یار.

نمایشنامه, داستان
ریال500.000
  یکم کیومرث در حال نوشتن روی زمین دراز کشیده است. فضا خالی‏ست. به‌جز یک تخت خواب دونفره که ملحفه‌اش
افزودن به علاقه مندی
Add to cart
نمایش سریع
مقایسه
بستن

روایت شناسی سه سطحی ژرار ژنت بررسی و تطبیق دو رمان «رویای تبت» و «من او را دوست می‌داشتم» زهره غلامی نویسنده و پژوهشگر حوزه تئاتر، رسانه و ادبیات داستانی

داستان, نقد و بررسی ادبی
ریال700.000
پیشگفتار زندگي بشر از ابتدا تا امروز همواره دارای یک منطق داستاني  بوده است. هر داستاني بر اساس توالي رویدادها
افزودن به علاقه مندی
Add to cart
نمایش سریع
مقایسه
بستن

روخان / معصومه برنجکار

داستان
ریال900.000
  اصلاً نفهمیدم چگونه وقت رفتن رسید! حتی موهای دانه‌دانه سفیدم نمی‌گفت که روی سروصورتِ هنوز جوانم درآمده بود. مثل
افزودن به علاقه مندی
Add to cart
نمایش سریع
مقایسه
بستن

رقص هانتینگتون/محمدرضا یار/نمایشنامه

نمایشنامه, داستان
ریال800.000
|صحنه‌ی اول|   تاریک است. دیوارها و اشیاء مانند سایه‌هایی دیده می‌شوند که تاریکی را در هر قسمت پر‌رنگ‌تر کرده‌اند.
افزودن به علاقه مندی
Add to cart
نمایش سریع
-9%
مقایسه
بستن

پنج ‏و سی ‏وسه دقیقه/ پیمان یوسف‏خواه رودسری

داستان
ریال550.000 ریال500.000
یک صبح پائیزی، در هوایی شدیداً مرطوب، لایه شفافِ قطرات شبنم از تیغه‌های علف و کاشی‌های سقف آویزان بود. برگ‌های درخت چتری آفتابی شروع کرده بودند به زرد شدن؛ زنگ آهنی زنگ‌زده آویخته از شاخه‌ای نیز غرق در ژاله بود. رهبر گروه تولید که کتی لایه‏دار از شانه‌هایش آویزان بود، با نان تخت ذرت در یکدست و تره ‌فرنگی پوست‌ کلفت در دست دیگرش، آهسته ‌آهسته به‌ طرف زنگ راه افتاد. وقتی‌که به زنگ رسید، دستانش خالی بود، اما گونه‌ها پف‌کرده مثل موش صحرایی که آذوقه پائیزی را دوان‌ دوان می‌برد. او یک‌دفعه دسته را به سمت زنگ کشید که محکم دنگ دنگ دنگ زنگ خورد. مردم پیر و جوان به کوچه‌ها سرازیر شدند و در زیر زنگ جمع شدند، با چشمانی ثابت بر رهبر گروه، مانند اجتماع عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی. او به ‌سختی آبِ دهان را قورت داد و دهانِ با ته‌ ریش مدورش را با آستین‏اش پاک کرد. تمام چشم‌ها آن دهان را که باز شد مشاهده کردند – که سیلابی دشنام از آن بیرون ریخت: من خدمت اون آدمای احمق "کمون" که یه روز دو تا سنگ‌ کار و یه روز دیگه دو تا نجار ما رو می‏برن می‏رسم. او به سمت یک جوان بلند قد و چهارشانه چرخید. به او گفت: اوستا، اونا دارن نیروی کار ما رو متلاشی می‏کنن. کمون نقشه داره که دریچه آب‌بند پشت دهکده رو پهن کنه، هر تیمی باید براشون یه سنگ ‌کار و یه کارگر غیر ماهر بفرسته. این موضوع شامل تو هم می‏شه. سنگ‏کار جوان خوش‌قیافه ابروهای سیاه و دندان‌های سفید داشت، تباینی که به او رفتاری قهرمانی می‌بخشید. تکان ملایم سرش دسته‌ای از موهایش که روی پیشانی‌اش افتاده را به پشت برگرداند. درحالیکه با لکنت صحبت می‌کرد، پرسید چه کسی کارگر غیر ماهر است. رهبر گروه دست‌های خود را جمع کرد، انگار که از خودش به خشکی دفاع می‌کرد و چشمانش را مانند گردونه‌های آتش چرخاند. با صدای گوش‌ خراش گفت: یه زن بیشتر سر در میاره، ولی به اونا برای پنبه‌چینی احتیاج داریم و فرستادن یه مرد ضایع کردن نیروی بدنی یه؛ به اطراف نگاه کرد و نگاهش به دیوار افتاد. پسری ده ساله یا کمی بیشتر در گوشه‌ای ایستاده بود. پابرهنه و تا کمر لخت، فقط شورتی بلند، گل‌وگشاد و سبزِ راه‌ راه تنش بود که به لکه‌های خون خشکیده و سبزی علف آغشته بود. شورت تا زانوانش می‌رسید، بالای نرمه ساقه پا با زخم‌های براق.
افزودن به علاقه مندی
Add to cart
نمایش سریع
مقایسه
بستن

مجموعه نمایشنامه نیلوفرهای آبی( چاپ دوم) نویسنده: زهره غلامی

نمایشنامه, داستان
ریال800.000
پیشگفتار: نگارش نمایشنامه، روحیه‌ی تحلیل و اعتراض می‌طلبد. تحلیل از مجموعه شرایط ناهنجاری که آدمی ‏هر روز بدان گرفتار است
افزودن به علاقه مندی
Add to cart
نمایش سریع
post-office

ارسال پستی

به تمام نقاط کشور

help

پشتیبانی 24 ساعته

به غیر از ایام تعطیل رسمی

secure-payment

پرداخت ایمن

از طریق درگاهای بانکی

rocket

سرعت بالا

در انجام کارهای سافارشات

اپلیکیشن انتشارات

app-store-button.png
google-play-button.png
  • درباره انتشارات
    • درباره ما
    • تماس با ما
    • حریم خصوصی
    • کیفیت محصولات
    • ثبت آسان
    • سوالات متداول
  • دسترسی سریع
    • کتاب های عاشقانه
    • کتاب های داستانی
    • کتاب های آموزشی
    • کتاب های رسمی
    • کتاب های تاریخی
    • کتاب های دینی
  • خدمات مشتریان
    • ثبت اثر کتاب
    • مراحل ثبت کتاب
    • هزینه ثبت اثر
    • پیگیری سفارشات
    • تیکت های من
    • ارسال تیکت
  • راهنمای خرید
    • شیوه های پرداخت
    • نحوه ثبت سفارش
    • رویه ارسال سفارش
    • امکان پرداخت در محل
    • تحویل اکسپرس
    • تخفیفات ویژه سایت

تمامی حقوق برای سایت انتشارات محفوظ است - طراحی سایت تیم تی اف نت پلاس

  • منو
  • دسته بندی ها
منوی دسته بندی های خود را در تنظیمات پوسته -> سربرگ -> منو -> منو موبایل (دسته ها) تعیین کنید
  • صفحه اصلی
  • فروشگاه
  • وبلاگ
  • درباره ما
  • تماس با ما
  • لیست علاقه مندی ها
  • ورود / عضویت
سبد خرید
بستن

نشر شب چله_ فروشگاه آنلاین نشر شب چله Dismiss