پردهی اول:
آلکسی: آنا! باید به تو هشدار بدهم .
آنا: هشدار بدهی؟ برای چی هشدار بدهی؟
آلکسی (با لحن آرام): من میخواستم به تو اخطار کنم و هشدار بدهم که ممکن است با بیاحتیاطی و آسانگیری بهانه به دست مردم و اشراف بدهی که پشت سرت حرفهای نامربوط بزنند.
آنا: تو همیشه همین رفتار را داری. گاهی ناراحتی که تنگحوصلهام و سردماغ و بشاش نیستم و گاهی ناراحتیات این است که شاد و سرحالم. امروز شاداب بودم و سردماغ، مثلاینکه همین تو را ناراحت کرده است؟
آلکسی: امروز خوشوبش گرم تو با کنت ورونسکی (او این اسم را با لحنی محکم و آرام و شمرده ادا کرد.) توجهی همه را در مجلس جلب کرده بود.
(آلکسی دستهای خود را درهم انداخت و خم کرد تا مفاصل آنها را به صدا درآورد.)
آنا: آه! لطفاً این صدا را از دستهایت در نیاز هیچ خوشم نمیآید.
آلکسی: این تویی که اینجور حرف میزنی؟
آنا: (با شگفتی صادقانه و خندهآور) نمیفهمم واقعاً موضوع چیه؟ چه اتفاقی افتاده؟ تو واقعاً از من چه میخواهی؟
آلکسی: (با خونسردیوآرامش) خواهش میکنم بهدقت به حرفهایم گوش بده. میدانم که حسادت احساس اهانتآمیز و خفتآوری است. من هرگز اجازه نمیدهم که این احساس بر رفتار و اعمالم حاکم باشد. اما این حرکت ناخوشایند تو به هیچوجه آنطور نبود که مجلس انتظارش را داشته باشد .
آنا: آلکسی تو حالت خوب نیست. (آنا برخاست که برود، آلکسی در مقابلش آرام ایستاد. آنا درحالیکه سنجاقها را از گیسوان خود برمیداشت،) گفت: هرچه میخواهی بگو گوش میکنم. باعلاقه هم گوش میدهم چون دلم میخواهد بدانم که موضوع چیست. (با لحن طبیعی و آرام و پر اطمینان)
الکسی: من این حق را ندارم که بهجزئیات احساس تو وارد شوم. چنین کاری را بیحاصل و زیانآور میدانم. کاش بعضی چیزها در اعماق روح آدمی پنهان میماند. احساسهای تو به وجدان خودت مربوط است ولی من در برابر تو و خودم و پیشگاه خدا موظفم که تکلیف تو را به تو گوشزد کنم. پیوند من و تو الهی بوده. شکستن این پیوند گناه است و کیفر سنگینی در پی دارد.
آنا: اصلاً سردرنمیآورم. آه! خدای من! از بخت بد بهاندازهای خستهام که دارم از پا میافتم.
الکسی (به نرمی): آنا! تو را به خدا اینجور حرف نزن! ممکن است اشتباه کنم ولی باور کن آن چه میگویم بین خودمان میماند. من شوهر توام و دوستت دارم.
آنا (تمسخر را کنار میگذارد و زیر لب میگوید): دوستم دارد؟ اصلاً تو میتوانی کسی را دوست بداری؟ این کلمه را هم از دیگران شنیدهای وگرنه کلمهی عشق را به کار نمیبردی. تو واقعاً چیزی از عشق میفهمی؟
آلکسی: من راستی راستی نمیشنوم. روشنتر و بلندتر حرف بزن. من تو را دوست دارم ولی من برای خودم نمیگویم. مهمتر از همه در این میان پسر ماست. اگر حرفهای بیاساس میزنم از تو تقاضای عفو دارم.
آنا (با لبخند): من هیچ حرفی ندارم به تو بزنم. راستش، دیگر باید خوابید. دیر شده، دیر شده، خیلی دیر شده.
(آلکسی آهی میکشد و بهطرف اتاقخواب میرود).
Reviews
There are no reviews yet.