به  سایت انتشارات شب چله خوش آمدید.
نشر شب چله نشر شب چله
ورود / عضویت
ورودایجاد یک حساب کاربری

رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
لیست علاقه مندی ها
16 آیتم ها / ریال12.850.000
منو
نشر شب چله
16 آیتم ها / ریال12.850.000
  • صفحه اصلی
  • فروشگاه
  • وبلاگ
  • درباره ما
  • تماس با ما
ثبت اثر
پیشنهادات
View cart “روخان / معصومه برنجکار” has been added to your cart.
برای بزرگنمایی کلیک کنید
Homeداستان من بی‏ وفا نیستم/ میرهادی کریمی
محصول قبلی
افتاده ی به پا خاسته / نویسنده: علی منصوری عبدی ریال1.250.000
بازگشت به محصولات
محصول بعدی
کیجا/ سجاد صابر ریال1.800.000

من بی‏ وفا نیستم/ میرهادی کریمی

ریال850.000

مقایسه
افزودن به علاقه مندی
SKU: داستان کوتاه /سایز کتاب رقعی /کاغذ بالک /98 صفحه /چاپ1403 Category: داستان Tag: من بی‏ وفا نیستم/ میرهادی کریمی/داستان کوتاه/ نشر شب چله
اشتراک گذاری
  • Description
  • Reviews (0)
  • Shipping & Delivery
Description

 

دیگر چیزی نگو مادر

 

کسی را که دوست داشتم ولی جرأت نمی‌کردم به او بگویم، پدرم گفته بود؛ و جوابش را هم گرفته بود. آره جوابش مثبت بود؛ اما به من چیزی نگفته بود.

این را زمانی فهمیدم که دیگر ازدواج کرده بودم و صاحب دو فرزند هم شده بودم!

دیگر خیلی دیر شده بود، آره خیلی. خیلی بد شده بود. چون‌که او هم بعد ازدواج کرد. ولی آخر چرا پدرم به من چیزی نگفت؟ چرا حرفی نزد؟!

پدرم فقط به مادرم گفته بود و او هم گویا راضی نشده بود و گفته بود:”نه نه، به او چیزی نگو، آن دو نباید باهم ازدواج کنند، نباید…” گویی خودش می‌خواست با او زندگی کند!

پس از سال‌ها سال، به مادرم گفتم: “چرا این کار را کردی مادر؟ چرا به من چیزی نگفتی؟”

او گفت: “دوست نداشتم با خویشانم ازدواج کنی پسرم”

گفتم: “آخر چرا مادر؟ چرا؟ من با تمامِ وجودم دوستش داشتم. او خیلی دخترِ خوب و مهربانی بود. خیلی نجیب بود این را نمی‌دانستی؟”

مادرم گفت:”چرا پسرم می‌دانستم، پدرت هم همینو می‌گفت. ولی من فکر می‌کردم شما به دردِ هم نمی‌خورید”

“آه مادر، مادر آخر چرا؟ چرا چنین فکری کردی؟ من بارها به خاطرِ او، تا حدِ مرگ پیش رفته بودم، غصه خورده بودم. مریض شده بودم. عذاب‌ها کشیده بودم. ولی تو چکار کردی مادر؟ چکار کردی؟

گاهی حس می‌کردم که او مرا مثلِ برادرش دوست دارد. آخر چون نمی‌دانستم که پدرم با او صحبت کرده، و او به‌راحتی جوابِ مثبت به او داده، ولی تو که مادرم بودی گفتی: نه نه؛ و قبول نکردی، آخر چرا مادر؟ چرا؟”

“نگران نباش پسرم گذشته‌ها گذشته، و باید آن را به فراموشی سپرد، لابد قسمت نبوده”

“چه می‌گویی مادر، قسمت نبوده قسمت نبوده، قسمت دیگر چیست؟ تو نخواستی این کار صورت بگیره و نگرفت. تو مایل نبودی این‌طور بشه نشد. وگرنه هیچ‌وقت این‌طور نمی‌شد. حالا چرا پدر به من چیزی نگفت، چرا؟”

“می‌خواست بگوید پسرم، ولی من نگذاشتم، من”

“چرا مادر، چرا نگذاشتی؟ پس واسه‏ی همین بود تو عروسی‌ام نیامد؟ واسه‏ی همین بود که آن روز مریض شد؟ می‌گفتند آن روز در بیمارستان خوابیده بوده، آره مادر؟”

“آره پسرم، آره. او مریض نبود بلکه سم خورده بود، او به خاطرِ تو سم خورده بود. فقط من این را می‌دانستم ”

“چی گفتی سم خورده بود؟ وای خدایا آخر چرا؟ چرا این کار را کردی مادر، چرا؟”

“او خواستگارانِ زیادی داشت پسرم، اما خوب یادمه هیچ‌کدام را نمی‌خواست، فقط تو را دوست داشت، تو را پسرم”

“وای وای خدایا، خداوندا چه می‌شنوم؟ دیگر نگو مادر، دیگر هیچی نگو، حرفی نزن. چه گناهِ بزرگی کردی، هم در حقِ من و هم در حقِ او، آخر چرا؟ چرا چنین کردی مادر؟ حالا من تو را می‌بخشم؛ چون‌که مادرِ من هستی، ولی او چی؟ او اگر بفهمد تو این کار را کرده‌ای، هیچ‌وقت تو را نمی‌بخشد؛         هیچ‌وقت. فکر نمی‌کنم تا حالا از این جریان بُویی بُرده باشد!”

“آره پسرم آره، بُویی نبرده، خبر نداره، تو هم چیزی بهش نگو. آخر چون او، از من خواسته بود که تو را راضی کنم تا با هم ازدواج کنید. ولی من … من. ای لعنت به من پسرم، این را به تو نگفتم. فقط به او گفتم، که پسرم کسِ دیگری را دوست دارد. آره حتی به او دروغ هم گفتم، که پسرم تو را دوست ندارد، تو را مثلِ خواهرش می‌داند.”

سرم را به‌شدت به در کوفتم و گفتم:”وای وای، بس است مادر بس است، دیگر چیزی نگو دیگر حرفی نزن، هیچی نگو مادر، نمی‌خواهم چیزی بشنوم. کاش این حرف را هیچ‌وقت به زبان  نمی‌آوردی کاش هیچ‌وقت نمی‌گفتی که ما… خدایا خداوندا، آخر گاهی می‌دیدم که آن چشم‌ها با من هزاران جور حرف می‌زنند. آن نگاه‌ها یک جورِ دیگری‏ست؛  تو این را نمی‌فهمی مادر، هیچ‌وقت نمی‌فهمی! آخر چرا…

آیا دیگر می‏توانم بگویم که خداوند یک‌بار دیگر او را به من ببخشد؟ آیا…

نه، نه به‌ هیچ‌وجه، به‌ هیچ‌وجه. او این کار را نخواهد کرد. آخر به وسعتِ یک دریا با او حرف دارم. به وسعتِ یک دنیا. بیچاره دختردایی‌ام، عاقبت زن کسی شد که اصلاً هیچ‌وقت دوست‏اش نداشت. چشمِ دیدنش را نداشت.

آنها سال‌ها سال برای راضی کردنش، تقلا کرده بودند. منتش را کشیده بودند ولی او باز راضی نشده بود. باز نمی‌خواست زنش بشود. چرا این کار را کردی مادر؟ چرا چرا؟ تو با این کارت، هم مرا، و هم او را، بدبخت کردی. برای همیشه نابودمان کردی همیشه… دیگر چیزی نگو مادر، چیزی نگو. خواهش می‌کنم دیگر حرفی نزن، حرف نزن…

 

Reviews (0)

Reviews

There are no reviews yet.

Be the first to review “من بی‏ وفا نیستم/ میرهادی کریمی” لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Shipping & Delivery

Related products

مقایسه
بستن

خاطراتِ خاطره / خاطره حسن‌زاده داودی

داستان, رمان
ریال700.000
بریم به ۲۱ سال قبل یعنی زمانی که من ۵ سالم بود یهو بهم خبر دادن که دارم خواهر می‏شم،
افزودن به علاقه مندی
Add to cart
نمایش سریع
مقایسه
بستن

روایت شناسی سه سطحی ژرار ژنت بررسی و تطبیق دو رمان «رویای تبت» و «من او را دوست می‌داشتم» زهره غلامی نویسنده و پژوهشگر حوزه تئاتر، رسانه و ادبیات داستانی

داستان, نقد و بررسی ادبی
ریال700.000
پیشگفتار زندگي بشر از ابتدا تا امروز همواره دارای یک منطق داستاني  بوده است. هر داستاني بر اساس توالي رویدادها
افزودن به علاقه مندی
Add to cart
نمایش سریع
مقایسه
بستن

مجموعه نمایشنامه نیلوفرهای آبی( چاپ دوم) نویسنده: زهره غلامی

نمایشنامه, داستان
ریال800.000
پیشگفتار: نگارش نمایشنامه، روحیه‌ی تحلیل و اعتراض می‌طلبد. تحلیل از مجموعه شرایط ناهنجاری که آدمی ‏هر روز بدان گرفتار است
افزودن به علاقه مندی
Add to cart
نمایش سریع
-9%
مقایسه
بستن

پنج ‏و سی ‏وسه دقیقه/ پیمان یوسف‏خواه رودسری

داستان
ریال550.000 ریال500.000
یک صبح پائیزی، در هوایی شدیداً مرطوب، لایه شفافِ قطرات شبنم از تیغه‌های علف و کاشی‌های سقف آویزان بود. برگ‌های درخت چتری آفتابی شروع کرده بودند به زرد شدن؛ زنگ آهنی زنگ‌زده آویخته از شاخه‌ای نیز غرق در ژاله بود. رهبر گروه تولید که کتی لایه‏دار از شانه‌هایش آویزان بود، با نان تخت ذرت در یکدست و تره ‌فرنگی پوست‌ کلفت در دست دیگرش، آهسته ‌آهسته به‌ طرف زنگ راه افتاد. وقتی‌که به زنگ رسید، دستانش خالی بود، اما گونه‌ها پف‌کرده مثل موش صحرایی که آذوقه پائیزی را دوان‌ دوان می‌برد. او یک‌دفعه دسته را به سمت زنگ کشید که محکم دنگ دنگ دنگ زنگ خورد. مردم پیر و جوان به کوچه‌ها سرازیر شدند و در زیر زنگ جمع شدند، با چشمانی ثابت بر رهبر گروه، مانند اجتماع عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی. او به ‌سختی آبِ دهان را قورت داد و دهانِ با ته‌ ریش مدورش را با آستین‏اش پاک کرد. تمام چشم‌ها آن دهان را که باز شد مشاهده کردند – که سیلابی دشنام از آن بیرون ریخت: من خدمت اون آدمای احمق "کمون" که یه روز دو تا سنگ‌ کار و یه روز دیگه دو تا نجار ما رو می‏برن می‏رسم. او به سمت یک جوان بلند قد و چهارشانه چرخید. به او گفت: اوستا، اونا دارن نیروی کار ما رو متلاشی می‏کنن. کمون نقشه داره که دریچه آب‌بند پشت دهکده رو پهن کنه، هر تیمی باید براشون یه سنگ ‌کار و یه کارگر غیر ماهر بفرسته. این موضوع شامل تو هم می‏شه. سنگ‏کار جوان خوش‌قیافه ابروهای سیاه و دندان‌های سفید داشت، تباینی که به او رفتاری قهرمانی می‌بخشید. تکان ملایم سرش دسته‌ای از موهایش که روی پیشانی‌اش افتاده را به پشت برگرداند. درحالیکه با لکنت صحبت می‌کرد، پرسید چه کسی کارگر غیر ماهر است. رهبر گروه دست‌های خود را جمع کرد، انگار که از خودش به خشکی دفاع می‌کرد و چشمانش را مانند گردونه‌های آتش چرخاند. با صدای گوش‌ خراش گفت: یه زن بیشتر سر در میاره، ولی به اونا برای پنبه‌چینی احتیاج داریم و فرستادن یه مرد ضایع کردن نیروی بدنی یه؛ به اطراف نگاه کرد و نگاهش به دیوار افتاد. پسری ده ساله یا کمی بیشتر در گوشه‌ای ایستاده بود. پابرهنه و تا کمر لخت، فقط شورتی بلند، گل‌وگشاد و سبزِ راه‌ راه تنش بود که به لکه‌های خون خشکیده و سبزی علف آغشته بود. شورت تا زانوانش می‌رسید، بالای نرمه ساقه پا با زخم‌های براق.
افزودن به علاقه مندی
Add to cart
نمایش سریع
مقایسه
بستن

مخصوص : نمایشنامه کمدی/ محمدرضا یار.

نمایشنامه, داستان
ریال500.000
  یکم کیومرث در حال نوشتن روی زمین دراز کشیده است. فضا خالی‏ست. به‌جز یک تخت خواب دونفره که ملحفه‌اش
افزودن به علاقه مندی
Add to cart
نمایش سریع
مقایسه
بستن

خودکشی-ادبی-میرهادی-کریمی

داستان
ریال750.000
  شیطان و نویسنده   دو- سه روزی بود که مغزِ آقای نویسنده ‏تاب برداشته بود و سخت هم ناراحتش
افزودن به علاقه مندی
Add to cart
نمایش سریع
مقایسه
بستن

رقص هانتینگتون/محمدرضا یار/نمایشنامه

نمایشنامه, داستان
ریال800.000
|صحنه‌ی اول|   تاریک است. دیوارها و اشیاء مانند سایه‌هایی دیده می‌شوند که تاریکی را در هر قسمت پر‌رنگ‌تر کرده‌اند.
افزودن به علاقه مندی
Add to cart
نمایش سریع
مقایسه
بستن

نمایشنامه آناکارنینا و چند نمایشنامه دیگر/ فیض شریفی

نمایشنامه, داستان
ریال450.000
پرده‌ی اول: آلکسی: آنا! باید به تو هشدار بدهم . آنا: هشدار بدهی؟ برای چی هشدار بدهی؟ آلکسی (با لحن
افزودن به علاقه مندی
Add to cart
نمایش سریع
post-office

ارسال پستی

به تمام نقاط کشور

help

پشتیبانی 24 ساعته

به غیر از ایام تعطیل رسمی

secure-payment

پرداخت ایمن

از طریق درگاهای بانکی

rocket

سرعت بالا

در انجام کارهای سافارشات

اپلیکیشن انتشارات

app-store-button.png
google-play-button.png
  • درباره انتشارات
    • درباره ما
    • تماس با ما
    • حریم خصوصی
    • کیفیت محصولات
    • ثبت آسان
    • سوالات متداول
  • دسترسی سریع
    • کتاب های عاشقانه
    • کتاب های داستانی
    • کتاب های آموزشی
    • کتاب های رسمی
    • کتاب های تاریخی
    • کتاب های دینی
  • خدمات مشتریان
    • ثبت اثر کتاب
    • مراحل ثبت کتاب
    • هزینه ثبت اثر
    • پیگیری سفارشات
    • تیکت های من
    • ارسال تیکت
  • راهنمای خرید
    • شیوه های پرداخت
    • نحوه ثبت سفارش
    • رویه ارسال سفارش
    • امکان پرداخت در محل
    • تحویل اکسپرس
    • تخفیفات ویژه سایت

تمامی حقوق برای سایت انتشارات محفوظ است - طراحی سایت تیم تی اف نت پلاس

  • منو
  • دسته بندی ها
منوی دسته بندی های خود را در تنظیمات پوسته -> سربرگ -> منو -> منو موبایل (دسته ها) تعیین کنید
  • صفحه اصلی
  • فروشگاه
  • وبلاگ
  • درباره ما
  • تماس با ما
  • لیست علاقه مندی ها
  • ورود / عضویت
سبد خرید
بستن

نشر شب چله_ فروشگاه آنلاین نشر شب چله Dismiss