دیباچه
وِنِدیکت واسیلیِویچ یِروفییِف (۱۹۹۰- ۱۹۳۸) در مسکو چشم به جهان گشود. پدرش در پاکسازیهای کمونیستی زندانی گردید و شانزده سال در گولاک سیبری به بیگاری کشیده شد. وندیکت نیز کودکیاش را در کیروفسک از شهرهای استان نورمانسک سپری کرد تا آنکه در رشتهی فیلولوژی و زبانشناسی تاریخی دانشگاه مسکو پذیرفته شد، ولی پس از یک سال بهخاطر نابههنجار دانستن رفتارش اخراج گردید. آنگاه به چند انستیتو در شهرهای دیگر رفت و همه را نیمهکاره و ناتمام رها کرد. وی از دیسِدِنت ها که همان روشنفکران گردنکش و قانونشکن شوروی از دههی۱۹۶۰ تا ۱۹۹۱، هنگام فروپاشیاش بودند، بهشمار میآمد. در سالهای ۱۹۵۸ تا ۱۹۷۵ در شهرها و حاشیهی شهرهای گوناگون روسیه، اوکراین، بلاروس، لیتوانی، ازبکستان و تاجیکستان با کارهای ساده و دستمزد اندک بهسختی روزگار گذراند و دو بار ازدواج کرد؛ نخست با والنتینا که از او پسری به نام وندیکت وندیکتوویچ یروفییف زاده شد و دیگری گالینا نام داشت که سه سال پس از مرگ یروفییف خود را از طبقهی ۱۳ آپارتمانش پرت کرد. یروفییف شخصیتی شگفت داشت؛ کارگر، ولگرد، الکلی، مخالفخوان، عصبی، درمانده، پرخاشگر، ویرانگر، طناز و دارای نبوغ بسیار که از نویسندگان برتر روسیه بهشمار میآید و در جهان دستکمی از بِکِت، یونسکو، براتیگان و نویسندگان دیگر تئاتر نو و رمان نو ندارد. از هفدهسالگی مقالاتی دربارهی ایبسن، هامسون و دیگران نوشت که بسیاری از آنها در کتابی به نام مقالههای انجمن کوچک به چاپ رسید. برخی افزون بر شب والپورگیس یا گامهای فرمانده از نمایشنامهای دیگر به نام فانی کاپلان یاد میکنند و میگویند یروفییف این اثر را دربارهی فانی کاپلان از سیاستبازان ترسناک و آدمکشان لنین نوشته است. از آثار دیگر او میتوان یادداشتهای یک بیمار روانی، چشمان غیر عادی و شعرـ نثری به نام مسکوـ پتوشکی (۱۹۷۳، در اورشلیم) را نام برد؛ این رمان در قطار برقی شگفتانگیزی که از مسکو به حومهی شهر میرود، رخ میدهد. ونیچکای الکلی که بهگونهای خودِ وندیکت است، درپی معشوق و پسرش بهسوی اتوپیایی به نام پتوشکی میرود که ناکام میماند. ونیچکا به مباحث فلسفی دربارهی شراب و شرابهایی که نوشیده بود، به بازگویی خاطراتش دربارهی زنانی که عاشقشان بود، و روایاتی در فرار خیالی از جنگ نروژ میپردازد. گفتوگوهای اثر بهسبب هذیانگوییهای سیلانی و چشمزدهای فرهنگی مانند شب والپورگیس ترجمهپذیری دشواری دارد؛ از همینرو ترجمههایی که از آن به زبانهای اروپایی شده، چهبسا اقتباسی و نمونهاش ایستگاههای مسکو به انگلیسی است. ترجمهی دیگر، مسکو تا پایان خط است. فیلمی هم از آن ساخته شد که یروفییف در پنجاهسالگی به دیدنش نشست. لنین کوچک من دربردارندهی شعارهای توخالی لنین است که در سال ۱۹۸۹ با اصلاحات و آزادی بیانی که گورباچوف به ارمغان آورده بود، همزمان با چاپ دیگر مسکو-پتوشکی به چاپ رسید. یروفییف به آثار دیگری از خود نیز اشاره میکند که در قطار دزدیده شد. در پنجاه و یک سالگی بهخاطر سرطان حنجره که از سال ۱۹۸۵، زمان نوشتن شب والپورگیس بدان دچار شده بود، چشم از جهان ترسناک شوروی بست.
«من از روسیه میترسم» . روسیه از ترسناکترین کشورهای دیکتاتوری جهان است، از پیش تا پس از ایوان مخوف؛ تزارهای مخوف، کمونیستهای مخوف و رئیسِ جمهورهای مخوف، که همواره چکمهها و پوتینهایشان بر گردهی انسان بوده است. روسیه تنها گاهی به دست برخی چون گورباچف به تاریخمندی نزدیک میشود و دوباره بیتاریخ میگردد. بهترین نویسندگان روسیه در فضای هراسناک و بیتاریخ خود به نمادها، رمزگانها، طنزها و چرندگوییهای هنرمندانه رو آوردهاند. یروفییف یکی از آنهاست که در شب والپورگیس یا گامهای فرمانده با زبان تئاتر نو و گاه نمادین، چرندیات و هراسهای کشورش را بازتاب داده است. در جایی که چرندیات فرمانروایی دارد، زبان منتقدانش نیز همان میشود. تزریق سولفید بر اختلال حافظه و چرندگویی میافزاید. بیهوده نیست که نمایش بهجای زندان در تیمارستان میگذرد و همهی زندانیان یا بیماران روانی، شاعرند و چرند و پرند میسرایند. اگر بگوییم این کشورها دیوانه یا چرندگو ندارند، مانند این است که بگوییم کشورهای تاریخمند قانون ندارند.
میدونی که هر روستایی تو روسیه یه دیوونه داره … اگه یه دیوونه نداشته باشه، این روستا میدونی چهجور میشه؟ چیزی مثِ بریتانیا میشه که قانون نداره. خُب، اَلِخا هم از همین دیوونهها تو شهر پاولووا پوساد بود . . .
گورویچ از الِخا و همهی بیماران بخش۳ دیوانهتر، قانونشکنتر و دسیدنتتر است. وی افزون بر چرندگوییهای شعری، از قافیه نیز مانند یامبهای شکسپیری پرهیز میکند و با این شالودهشکنیها، هم سنتهای شعری و هم سیاستهای بیمارستان را به ریشخند میگیرد تا پزشکان و خدمتکاران بیمارستان بهویژه سادیست و شکنجهگری به نام بورنکای گردن کلفت را بیشتر بیاشوبد. بورنکا ترسناکترین سادیست و دُن ژوان نمایش است. بورنکا شکنجهگر روان گورویچ نیز میباشد که به معشوق او، ناتالی، نظر دارد. گورویچ حقیقت را از ناتالی میپرسد و او بورنکا را بیارزش قلمداد میکند، اما گورویچ گویی او را دُن ژوانِ ناتالی میداند و همچنان خشم و حسادتش برجاست و به ناتالی میگوید تاب دیدن بورنکا با تو را ندارم:
کسی را یافت این ناکس که باشد دُنژوانش
بورنکا با تو! من طاقت ندارم.
سپیده دم ببین آن خوک نر را
خورَد این گامهای سختِ فرمانده به گوشش
در اینجا فرمانده خود گورویچ است که میگوید، سپیدهدم با گامهای مرگبارم سراغ دون ژوان را میگیرم. این سخن چشمزدی به دُن ژوان پوشکین دارد که در مهمان سنگی میخواهد به کام دونا آنا، بیوهی فرمانده برسد. فرمانده مرده است و دُن ژوان مجسمهاش را به تماشای این کامرانی میخواند. مجسمهی سنگی میآید و دونا آنای شگفتزده، بیهوش میگردد و دُن ژوان کشته میشود. کار پوشکین تفاوت و دگردیسیای با برخی از دُن ژوانها و مهمان سنگی نویسندگان دیگر چون مولییر دارد، یروفییف نیز در این اثر باپوشکین متفاوت است، زیرا افزون بر جنبههای کمیک به تراژدی نیز روی آورده تا ابهام نوینی در نمایشنامه پدید آورد و شاید خواسته دوئلِ تلخ پوشکین با یک دون ژوان فرانسوی را به یاد آورد. ابهام دیگر، دگردیسی بینامتنی با آن افسانه است؛ چون درونمایهی بنیادی نمایشنامه فریب زنان نیست، بلکه جنایتی دیگر یعنی شکنجه و سرکوب دگراَندیشی است. مانند شیطان در مرشد و مارگاریتا از بولگاکف که با آن هم بینامتنیت دارد، زیرا شیطان در این رمان به پلشتی بورنکا، تامارُچکا و پزشکان نیست، وی به مرشد و مارگاریتا کمک هم میکند. بورنکا و تامارُچکا مانند نیکیتا هستند که در بخش ۶، داستانی از چخوف، بیماران را شکنجه میکند و میکشد. الکساندر بلوک شعری به نام «گامهای فرمانده» در ده چارپاره نوشته است که داستان دُن ژوان، دونا آنا و نیز فرمانده را توصیف میکند و نشانههایی دارد که یروفییف آنها را به لایههای متن شب والپورگیس و گامهای فرمانده میبرد و با آنها افسانهگردانی میکند؛ «چهرهی بیرحم»، «آماده و درخدمت بودن»، «تاریکی و کوری»، «فریاد و بیصدایی»، «کشتار و مرگ» و «زمان و از کار افتادن ساعت». بخش نخست نام نمایشنامه، «شب والپورگیس»، نیز ریشه در فولکلور آلمانی و جشن بزرگی در اروپا دارد. شب آخر آوریل شبی است که جادوگران میآیند تا از آمدن ماه مه جلوگیری کنند. مردم نیز باهوشیاری و نخوردن مشروبات الکلی با آنها میجنگند تا زمان از کار نیفتد. اما برخی در نمایشنامه مشروبِ آمیخته با الکل متلیک و سمی میخورند و کور میشوند و آنگاه میمیرند. در واقع زمان برای آنهایی که میمیرند، از کار میافتد و ماه مه برای آنها رخ نمیدهد. (به گونهای همان بنبست بوف کوری با شراب آمیخته با زهر ناگ، اما این نمایشنامه به سه قطره خون نزدیکتر است؛ گروهی شاعر و درسخوانده در تیمارستانی همانند زندان هستند که ناظمی دارد و راوی میاندیشد که سیاوش بهگونهای دُن ژوانِ نامزد اوست…) شخصیتها این نوشابهی مسموم را چهبسا هوشیارانه هم میخورند تا هم در اوج خیامیگری (کیفیت زمان) بمیرند و هم دیده بر سالگرد انقلاب و جشنهای سوسیالیستی ببندند، زیرا بخت در کشورهای توتالیتر کور است و بسیار دیر بیدار میشود. مردم را کور، شکنجه و تجاوز میکنند تا بیصدا شوند. آنها حنجرهی منتقدانی چون قهرمانان نمایشنامهی یروفییف را قطع میکنند تا تنها نعرهی آنها به گوششان برسد. یروفییف حنجرهی سرطانی و بیصدای خود را نیز پیشبینی کرده بود. نعرههایی که قهرمانانش میزدند، از ژرفای درون این نویسندهی جوانمرگ برخاسته بود.
Reviews
There are no reviews yet.