اصلاً نفهمیدم چگونه وقت رفتن رسید! حتی موهای دانهدانه سفیدم نمیگفت که روی سروصورتِ هنوز جوانم درآمده بود. مثل آدمی که میداند مسافر است، زندگی کرده بودم؛ آدمی که سالهای سال میداند. باید تا نیامده بودند میرفتم. از همان دری که دو ماه بسته نشده بود و هردَم کسی سرش را میانداخت پایین و میآمد تا ببیند خانه چقدر ویران شده. باید بیحرف و بهانه میرفتم که فردا بعدازظهر برسم، قبل از تاریکیِ آسمانِ شهرم که پر از ابر بود.
ساعتِ خلوتیِ کوچه بود، صدای اذان از دو سرِ کوچه میآمد و همه را برده بود به مسجد. ماه نیامده، آسمان شباش گرفته بود. صورت پیشین ماه، تکهتکه افتاده بود روی ساقههای کاهِ جا مانده بر دیوار که هربار پرندهای نوک زده تا دانهای جامانده از کوچ بهار پیدا کند، روی زمین، روی تنهی درختانِ خشک و آفتابزده که پوست عوض میکردند، بهار خودش را جا میگذاشت روی گلهای پردهای که از پنجره پرت میشد بیرون و خاکی که به قطره ی گلابی، سبز میشد. فکر میکردم که آدمها میمیرند تا سبز شوند و تنِ خاکیشان به گلاب و علفهای هرز آغشته است و روحشان با تمام ذرات هوا، جاودانه میماند، در تمام مردگان زمین، در تمام خانهها و در تمام آدمها، که چه دنیای شلوغی پابرجاست و زندهها تنهاترین مخلوقاتند. خوشتر بودم که خدا را برای مردگان خیال کنم. خوشتر بودم که دور از زندگان، دنیا را برای مردهها خیال کنم. شاید همهی کسانی که مردهی نزدیکی داشتند، زندگی را برای دیگرانی که نبودند میخواستند. دلم میخواست که همه، مردهام خیال کنند و دست بردارند از برگشتن به گذشتهای که دیگر آیندهای نداشت تا راحتتر بتوانم با کسانی باشم که میخواستم. خوشتر بودم که ناامیدشان کنم از خودم تا بتوانم جدا شوم از هرچه که اسمش زندگی بود و باید ادامهاش میدادم نه آنطور که میتوانستم، آنطور که باید. به سختی و جانکندن در تمام طول روز میخزیدم در گوشه وکنار این زندگی که آخرش همان میشد که او میخواست که مرا برگرداند به هرچه نیست.
خداحافظی نکردم، با هیچکس که میدانستم شاید راحت میشوند؛ شاید کمی طول بکشد که به زندگی برگردند، اما با من نه. کاری که من نمیتوانستم. با پسرم هم خداحافظی نکردم که هیچوقت دلش نمیخواست نیمهی دیگرش را بگذارد و با من بیاید. همیشه غمِ احمد را داشت، مثل مادری کوچک، مثل مادری جوان؛ به غذایی که باید میخورد فکر میکرد و به تنهاییاش که انگار باعثش بود. همیشه پشیمانم میکرد وقتی با خودم به سفر میبردمش. حالا کنار پدرش میماند و مرا تنها روانه میکرد به خانهام.
ترمینال، خلوت از سفر بود، پر از درختان زبان گنجشک که با بادِ گرم میرقصیدند؛ اما بوی رفتن میداد برعکس این شهر، که همیشه دستوپاگیر بود. نه رفتنش را دوست داشتم و نه برگشتنش، بوی در راه ماندگی میداد، بوی ناچاری. دوست داشتم قرصها را جوری ببلعم که لبِخط بیدارم کند که همیشه نشانهی برگشتن بود، برگشتن به زندگی در صبحهای زود که تمام دامنهی خوابیده در سکوت، پیدا میشد با خنکای زمین کشاورزی در دو طرفِ جادهی خانهی پدری و خورشید که از هرجا درمیآمد، چهرهاش پیدا نبود، فقط روشن میکرد…
Reviews
There are no reviews yet.