|صحنهی اول|
تاریک است. دیوارها و اشیاء مانند سایههایی دیده میشوند که تاریکی را در هر قسمت پررنگتر کردهاند. هر گوشه که تجمع دیوارها و اشیاء بیشتر است؛ تاریکی پررنگتر است. هیچ پنجرهای نیست تا از آن نوری بتابد. بوی کهنهی تعفن؛ تاریکی را ماندگار و قدیمی مینماید. اینجا آپارتمان خانوادهی افتخاری است که نام خانوادگیشان را تنها یکی دو بار از زبان افرادی خواهیم شنید که عضو این خانواده نیستند. در تاریکی صدای کوتاه آهنگی شنیده می شود، همراه آن نور بسیار کمی از گوشهای به چشم میآید( گوشهای از اتاق خواب بهزاد و مژده). سایهی هیکل مژده را که برخاسته و مینشیند میبینیم. دست دراز میکند و از بالای سرش تلفن همراه خود را برمیدارد. نور صفحهی تلفن چهرهی مژده را اندکی میپوشاند. کمی روی تلفن مکث میکند. برخاسته و رخت خواب خود را تا میکند و گوشهای از اتاق میگذارد. همینطور که بیرون میآید نور ضعیفی از تلفن در دستش دیده میشود. به لبهی اُپن، نزدیک ورودی آشپزخانه، که درست روبروی ورودی اتاق خواب قرار دارد، تکیه میدهد. نور تلفن خاموش شده و باز تنها سایهای از هیکلی که به جایی تکیه داده را میبینیم. برای ثانیهای؛ نور ضعیفی قسمتی از هال را روشن میکند. زینب است که از توالت بیرون آمده. در را میبندد و مجداً سایههایی از هیکل او و مژده نمایان است. زینب متوجهی حضور مژده نشده و در توالت را بدون حتی صدایی میبندد. چراغ قوهی تلفن همراه خود را روشن میکند. به سمت شیءای میرود که در تاریکی حجمی شبیه تلوزیونی دارد که روی میز گذاشتهاند. کیف دستیاش را از داخل آن برمیدارد. مراقب است که با ابراهیم که جلوی میز و حجم تلوزیون مانند رخت خوابش را پهن کرده برخورد نکند. هنوز متوجهی حضور مژده نشده است. وسط هال مینشیند و با چراغ قوهی تلفنش چیزی را به دقت نگاه میکند. دست برمیدارد. دوباره بررسیاش میکند. مژده بالای سر او ایستاده است. زینب شیء را داخل کیفش میگذارد و تلفن را بدون دقت روی زمین قرار میدهد. ناخواسته صدای آرام «نه» از گلویش بیرون میآید، گویا نفس خود را حبس کرده و میخواهد با این کلمه آن را آزاد کند.
مژده این چیه چک میکنی؟
زینب (هول کرده) احمق! (سکوتی کوتاه. سعی میکند مسلط شود.) اینجا چکار میکنی؟
مژده باید برم توالت.
زینب بالا سر من؟
مژده: مامان! بِی بی چک بود؟
زینب: مگه باهم نرفتین؟
مژده: بهزاد هفت رفت…بی بی چک بود.
زینب: (قصد گمراه کردن مژده را دارد ) چقد زود؟ همیشه باهم میرین؟!
مژده: این هفته نتیجهی انتخابات معلوم میشه… اون چی بود؟
زینب: چیزی نیست… چه ربطی به زود رفتن بهزاد داره؟
مژده رفت روزنامه بگیره… بی بی چک بود آره؟
زینب گیر دادی بیخودی… تو هم یهکم روزنامه بخونی بد نیست… همش سرت توی گوشیته.
مژده سر صبح شروع نکن مامان! بهزاد با آناهیتا قرار داشت.
زینب نخواد برش داره بیارش اینجا؟!
مژده میخواد برش داره بیارش اینجا.
زینب میخواد برش داره بیاردش اینجا که چی؟
مژده میخواد برش داره بیاردش اینجا که هیچی.
زینب میخواد برش داره بیاردش اینجا که هیچی؟
مژده میخواد برش داره بیاردش اینجا که بیشتر با ما آشنا بشه.
زینب آشنا شه؟ کم اومده اینجا آشنا شده؟ دیگه چی میخواد این دختره؟
مژده دیگه میخواد بیشتر آشنا بشه…. بحثو عوض نکن مامان!
زینب بحثو عوض نکنم؟ میگم تو باید با این دختره حرف بزنی.
مژده به من چه؟ بهزاد قاطی می کنه.
زینب ( سکوتی کوتاه. لحنش عوض میشود) برو توالت دیگه…
مژده بی بی چک بود قایم کردی نه؟!
زینب ( کیفش را برمیدارد. تلفنش را که هنوز چراغ قوه اش روشن است برمیدارد. سایهاش را میبینیم که به سمت توالت میرود. همزمان) نه! گفتم یه مسکن بخورم.
مژده اول صبح؟…چرا داری میری توالت؟ الان اومدی بیرون.
زینب (باز میماند) مگه تو نمیخواستی بری؟
مژده (به سمت او می رود ) میرم حالا.
زینب (در توالت را باز کرده.لامپ آن از قبل روشن مانده و نورش آن دو را واضح میکند، به همراه کمی از آپارتمان ) بیا برو… اگه دوتا روزنامه بخونی یاد میگیری…
مژده میرم حالا… ساعت هفت و نیم صبح مسکن میخوری؟ اولین باره.
زینب دیشب بد خوابیدم. داشتم دنبال ساعتم میگشتم. (در توالت باز میماند )
مژده اونُ که خیلی وقته فروختی، کدوم ساعت؟
زینب ( خود را در وضع نا امنی می بیند ) نه… میخواستم گوشیمو پیدا کنم… ساعت گوشیم.
مژده مامان حالت خوبه؟ گوشیت که توی دستته.
زینب (متزلزل. تلفنش را بالا می آورد و نگاه میکند. نور چراغ قوهی تلفن صورت مژده را نشان میدهد) آره. ولی انگار ساعتش بهم ریخته. (تلفنش را به مژده میدهد) واسم درستش کن دخترم.
مژده ( با تعلل تلفن را میگیرد) این درسته، هفت و نیم. ( نور را ناخواسته روی صورت زینب میگیرد ) چشمات قرمزه.
زینب گفتم که بد خوابیدم. بگیرش اون ور سرم درد میکنه. (قصد دارد خود را از این وضعیت رها کند. از کنار مژده میگذرد. مژده کیف دستی او را میچسبد) چت شده تو؟!
مژده بی بی چک بود. چی شده مامان؟!
زینب بیخود نگو. ولش کن دیرم شده… پول داشت روزنامه بخره؟
مژده کی؟
زینب بهزاد. پول داشت؟ نره پول کرایهشو بده آت و آشغال بگیره؟
مژده داشت.( حواسش جایی دیگر است)
زینب چیه؟ چرا نمیری؟
مژده یه چیزی شده.
زینب آره دیرم شده.
مژده خواهش میکنم مامان! به کسی نمیگم. تنهایی از پسش برنمییای.
زینب ( همچنان تلاش میکند کیفش را از دست مژده درآورد. بینشان تنشی در گرفته است. سعی میکنند آرام صحبت کنند اما گاهی ناخواسته صدایشان بالا میرود) حرف مفت نزن مژده! گمشو کنار!
مژده مامان!
زینب گفتم ولش کن!
مژده تا کی میشه پنهونش کرد؟
زینب چیزی نیست که پنهونش کنم. ول کن دخترهی عوضی! ( دارد کنترلش را از دست میدهد)
مژده باید بگی چی بود.
زینب نمیفهمی چی میگم؟
مژده من بزرگ شدم مامان!
زینب به درک! ول کن. ( پرخاشگرانه. با فریاد) ولش کن! (کیف را به شدت میکشد. از دست هردو میافتد. وسایل داخل آن بیرون ریخته و صدای بلندی در سکوت بین آنها به وجود میآورد. زینب پس از مکثی کوتاه سریع کنار وسایل مینشیند و تلاش میکند آنها را جمع کند. مژده بلافاصله مینشیند کنارش. نور چراغ قوهی تلفن زینب را روی وسایل میگیرد. دست میبرد که چیزی از وسایل را بردارد. زینب نمیخواهد اجازهی این کار را به او بدهد. درگیری کوتاهی بین دستهایشان ایجاد میشود. ابراهیم از صدای زیاد نیم خیز شده و بیآنکه چیزی بگوید نگاهشان میکند، سایهی هیکل او دیده میشود و گاهی نور چراغ قوهی تلفن زینب که بر اثر تنش بین مژده و زینب؛ این سو و آن سو میرود، روی ابراهیم نیز میافتد. صدایی شبیه خش خش مدام ورقهای آلمینیومی بستههای قرص شنیده میشود. بالاخره مژده موفق میشود و چنگ زده چیزی را در مشت میگیرد. نور چراغ قوهی تلفن را روی مشتش میاندازد تا آنچه در مشت دارد را بررسی کند. زینب همچنان که از عصبانیت نفس نفس میزند و تلاش میکند فریادش بلند نشود، در رفتارش طفره رفتن دیده میشود . او شروع به جمع کردن وسایل و قراردادنشان در کیف میکند. . اما نمیتواند در تاریکی خوب آنها را پیدا کند.)
زینب بده من اون گوشی رو … میبینی چکار کردی؟ همه رو از خواب میندازی سرصبح. ( گوشی را گرفته و سعی میکند وسایلش را جمع کند)
مژده مامان! این قرصا واسه چیه؟ ( متحیر و کمی ترسیده ) این بی بی چک.
زینب ( طلبکارانه ) چیز مهمی نیست.
مژده میخوای بندازیش؟
زینب ( نگاهش میکند. سکوت. نور چراق قوهی تلفن را روی صورت مژده میگیرد. چهرهی مژده هم شدیداً به هم ریخته است.) فقط واسه این بود که خیالم راحت بشه. با این وضعی که بابات داره…
مژده مگه… مگه بابا در جریانه؟
زینب یعنی چی؟ حرف دهنتُ بفهم.
مژده نه مامان… منظورم اینه که…
زینب پاشو برو! داره دیرت میشه. مگه نمیخواستی بری توالت؟ ( همزمان رفته و در توالت را میبندد.)
مژده اینا واسه چیان؟
زینب امروز تاکسیا و اتوبوسا اعتصاب میکنن…. باید پیاده برم. دیرم میشه. تو هم پاشو اگه میخوای….
مژده تو داری یه چیزی رو پنهون میکنی.
( صدای آهنگ پیغام تلفن مژده )
زینب ( با کنایه ) پیغام اول صبح داری…
مژده ( تازه متوجه شده، به خود میآید. تلفنش را از روی اُپن برداشته و چک میکند) من باید حاضر بشم.
زینب (کنجکاو) توالت؟!
مژده میرم مغازه. علی آقا میآد دنبالم. (مکث.) میتونم بگم تورو هم برسونه.
زینب مگه نگفتم بابات خوشش نمیآد؟
مژده (با کنایه) بابا از خیلی چیزا خوشش نمیآد.
زینب (شرمنده میشود. در صدایش احساس حقارت نیز پیداست) بِرید. من خودم میرم.
مژده (با کنایه) کسی دنبالت نمیآد؟
زینب خفه شو بیشعور! ( همزمان صدای سیلی را میشنویم. نور چراغ قوهی گوشی زینب روی زمین روشن است. سایهی هیکل آنها در تاریکی دیده میشود. مژده با سرعت به سمت توالت میرود. در را باز کرده و پس از کمی مکث رو به زینب برمیگرداند. نور توالت همچنان از قبل روشن است.
مژده مامان! این حق بابا نیست.
زینب (حق به جانب) بمیرم راحت میشی؟
مژده این حق بابا نیست!
(داخل توالت میشود و در را محکم میبندد)
Reviews
There are no reviews yet.