شیطان و نویسنده
دو- سه روزی بود که مغزِ آقای نویسنده تاب برداشته بود و سخت هم ناراحتش میکرد. فکر کرد شاید به خاطرِ همان تصادفی بوده که چندی پیش برایش اتفاق افتاده بود. آره انگار کسی داشت درونِ سرش، تنبک میزد.
روزِ اول زیاد شدید نبود و او کمی بی خیال بود. حتی با خود می گفت: «چیز مهمی نیست، بهزودی رفع خواهد شد» اما نشد.
از دیشب تا حال خیلی شدیدتر شده و سخت هم کلافه اش کرده، گویا علاوه بر تنبک یکچیزِ دیگری هم بر آن افزوده شده، آره یکی با ویولن در کنارش مینوازد.
ترسید و با خود گفت: «خدایا تا یکی دیگر هم بر آن افزوده نشده و رقاصی مثلِ جمیله نیامده و نرقصیده، باید یه فکری بکنم.»
فوراً به طرفِ اتاقِ مطالعه رفت. تا کمی دراز بکشد و فکری بکند؛ اما همینکه در را باز کرد، اتاق را پُر از سروصدا دید. یکی پُشتِ میزش نشسته بود و تنبک میزد؛ و دیگری هم گویا ویولن مینواخت؛ و او ویولن زنه را ندید؛ اما آرشه را لحظهای در هوا دید که آرام پائین آمد…
وقتی نزدیک شد، شیطان را شناخت که پُشتِ میزِ مطالعهاش نشسته بود و تنبک میزد. آنهم چه تنبکی!
با لحنِ تند و تهدیدآمیزی گفت: «آقا، آقای عزیز، کی به شما گفته بدونِ اجازهی من واردِ خانهام شوید و پُشت میزِ مطالعه ام بنشینید و چنین سروصدایی راه بیندازید؟»
شیطان گفت: «کسی به من اجازه نداده، من خود اجازه ام، هر کاری دلم بخواد میکنم؛ اما شما یک آدمِ کتابخوان و اهلِ مطالعهاید، چطور به خودتان اجازه میدهید اینطوری با من صحبت کنید؟ مرا میشناسید؟»
نویسنده گفت: «البته که میشناسمت، شما یک شیطانِ موزی و مرموز و ملعونید، یاالا از اتاقم بروید بیرون»
شیطان گفت: «زیاد تند نروید آقا، شما باید بدانید که من خودسر و خود اجازهام، هرکجا که دلم بخواهد میروم. از کسی هم ترسی ندارم»
نویسنده گفت: «آخر این چه عملی ست که انجام میدهید؟ شما چند شب و چند روز است که دارید توی اعصابم راه میروید و آن را خطخطی کردهاید. از جانم چی میخواهید؟»
شیطان گفت: «چیزی نمیخواهم جانم، دلم گرفته بود و نتوانستم مقاومت کنم، این بود که برای آرامشِ روحم این کار را کردم»
«آخر این چه جور نواختنی هست که لحظهای حاضر نشدید آن را قطع کنید؟ نکند فکر کردید تصادفی که من چندی پیش کردهام روی سرِ من اثر گذاشته و رفتنی هستم؟ نه جانم اشتباه می کنید، من در آن تصادف حتی کمترین خراشی هم برنداشته ام؛ و حالا هم مُردنی نیستم بروید. بروید گورتان را گُم کنید تا استراحتی بکنم»
شیطان گفت: «این کارت به من ربطی ندارد آقا، این ملکالموت است که چنین مواقعی میآید و حسابِ آدمها را کفِ دستش میگذارد و میرود.»
«پس شما در چه مواقعی میآیید؟»
«من زمانی که روی سرِ یکی بلند شود، کلهاش دور بردارد، بلندپروازی کند.»
نویسنده گفت: «بروید بیرون آقا، بروید مزاحم کارم نشوید»
شیطان خیلی آرام به او نگاهی افکند و گفت: «نه نمیروم»
نویسنده گفت: «نفهمیدم، چه گفتید نمیروید؟»
«آره جانم نمیروم. اگر دوست دارید تنبک و ساز نزنم که نمیزنم، اما از پیشات نمیروم»
«چرا نمیروید؟ از جانم چی میخواهید؟»
«من خیلی تنهام عزیزم، سرگردانم. آدمها همه به دنیا میآیند ازدواج کنند. میمیرند. از خودشان بچه میآورند. خاطرههایی به جا میگذارند؛ اما من تنها و مطرود و سرگردانم. بیمرگم. فقط در این دنیای بزرگ قدم میزنم و غصه میخورم. تنهای تنهام.»
«آیا دیواری بلندتر از دیوارِ من نیافتی؟»
شیطان گفت: «خودت را با من مقایسه نکن، تو اگر از دنیا بیزار شدی، میتوانی لااقل خودت را یکجوری سربه نیست کنی، هلاک کنی، بکُشی. حالا یا خودت را میسوزانی، یا در آب غرق میکنی و یا هزاران نوع خودکشیِ دیگر می کنی؛ اما من نمیتوانم خودم را بکُشم. تا دنیا دنیاست باید زنده بمانم و رنج و عذابِ جاودانگی را تحمل کنم»
نویسنده گفت: «پس برو برای خودت یکچیزی بنویس. بخوان. تمرین کن. خطاطی کُن. نقاشی کن. سبزی بکار. ترشیِ هفتساله بذار. برو دست از سرم بردار…
شیطان گفت: «متأسفانه من نمیتوانم این کارها را بکنم فقط باید در کنارِ تو باشم»
«ولی من نمی خواهم تو با من باشی، اصلاً تو چرا میخواهی با من باشی، چرا؟»
«مجبورم این یکی را به تو بگویم، چارهای ندارم. واسهی اینکه کم کم وارد کاسه ی سرت بشوم و عقلات را بدزدم؛ و بهجایش با کاه و پوشال پُر کنم که معلوم نشود.»
نویسنده گفت: «بهتر نبود بهجای این کار، با علم و دانش، خودت را بسازی؟»
شیطان گفت: «من دیگر ساختنی نیستم کارم تمام است»
نویسنده گفت: «پس حقات است که عذاب بکشی. حقِ موجودِ بی اعتقاد و بیایمان و وسوسه گری مثلِ تو، همین است که در این دنیا، اینطوری زندگی کند و عذاب بکشد. مثلِ آدمهای ازخدابیخبر و یکلاقبا باشی. تو سنگِ تیپاخوردهیِ آفرینشی که چوبِ نافرمانیات را میخوری، آره باید هم در سرگردانی زندگی کنی. باید هم…»
Reviews
There are no reviews yet.