بریم به ۲۱ سال قبل یعنی زمانی که من ۵ سالم بود یهو بهم خبر دادن که دارم خواهر میشم، یه حس شیرینی کل بدنمو فرا گرفت، یه حس خیلی عجیب انگار داشتم مادر میشدم.
اونجا اولین حس در من شکل گرفت احساس مسئولیت و یه حس مادرانه یه حسی که میگفت باید از این بچه مراقبت کنم من یه خواهر بزرگترم و باید همه حواسم به اون بچه باشه.
زمان هر روز و هر روز میگذشت و به دنیا اومدن نوزاد قشنگ من هم نزدیکتر میشد تا اینکه روز موعود رسید و کودک زیبای چشمسبز من به دنیا اومد
خب حالا بریم قبل به دنیا اومدن نوزاد.
خانهی ما طبقهی بالای خانهی بابابزرگ پدریم بود، یعنی یک ساختمان دوطبقه در یک حیاط.
خانهی ما بسیار شلوغ بود و دائماً مهمان داشتیم یعنی بیوقفه مهمان داشتیم و دائم مادرم در حال سرویس دادن به بقیه بود و برای رسیدگی به امور من، هیچوقت خاصی نداشت و همین موضوع باعث شده بود که من دچار بلوغ زودرس شم و همه چیزهایی که نباید رو خیلی زود میفهمیدم و درک میکردم.
یک بیشفعالی خاص که در کودکی من رخ داده بود و همین موضوع باعث شده بود که من هم از نظر فیزیکی و هم از نظر فکری زودتر از هم سن و سالانم وارد اجتماع شم و همین زیادی دونستنها بعدها برام دردسرهای بهشدت زیادی ایجاد کرد که حالا بعدتر میگم براتون.
Reviews
There are no reviews yet.