«گائو یانگ!»
آفتاب نیمروز سرسختانه میتابد؛ هوای غبارآلود، بوی گندِ سیرِ فاسد شده را، پس از دورهای طولانی به خشکی آورد. دستهای کلاغ نیلی با خستگی آسمان را در نوردیده اند، با انداختن برشِ سایهای اسرارآمیز. وقتی به نخ کشیدنِ سیر میسر نبود، بهصورت کُپههایی قرار میدادند، همانطور که زیر آفتاب، پخته و بویگند میپراکند. گائو یانگ که ابروهایش در دو انتها بهطرف پائین سُریده بود، بهموازات میزی چمباتمه زده بود، با نگه داشتنِ کاسهای سوپِ سیر و تسلیم نشدن مقابلِ امواجی که از معدهاش بالا میآمد صدایی ناگهانی از طرف دروازهی کلون نشدهاش داخل آمد درست همان موقع که میخواست قلپی از سوپ بخورد. او صدا را شناخت چون به کدخدای دهکده، گائو جینجیائو تعلق داشت. باعجله کاسهی سوپ را پائین گذاشت، پاسخی داد و بهطرف در گام برداشت. «تویی، عمو جینجیائو؟ بفرمائید داخل.»
این بار صدا ملایمتر بود. «یه دقیقه بیا اینجا. میخوام باهات دربارهی چیزی صحبت کنم.»
با دانستنِ عواقبِ کممحلی کردن به کدخدای دهکده، گائو یانگ بهطرف دخترِ هشتساله کورش برگشت که میخکوب پشت میز نشسته بود مثلِ تندیسی تیره، چشمانِ سیاهِ قشنگ و نابینایش از هم باز بود. «شینگهوآ به چیزی دست نزن، ممکنه خودت رو بسوزونی.»
زمینِپخته کفِ پاهایش را سوزاند؛ گرمای شدید چشمانش را آب انداخت. با تابش آفتاب بر پشت برهنهاش، چرکِ کبرهبسته روی سینهاش را خراشاند. صدای گریهی بچهی تازه متولدشده روی کانگ را شنید، سکوی آجری که بهعنوان تختخواب خانواده استفاده میشد، فکر کرد شنید همسرش چیزی منمن میکرد. سرانجام، فرزندِ ذکوری داشتن، فکری آرامبخش بود. رایحهی ارزنِ تازه را که نسیم از جنوب شرقی میآورد، به او یادآوری میکرد که برداشت نزدیک است. ناگهان قلبش فرو ریخت و سرمایی به ستون فقراتش راه یافت. نومیدانه خواست که از رفتن امتناع کند، امّا پاهایش او را به جلو پیش میراند، درحالیکه بوی تندِ ساقههای سیر و کلهی پیازیشان چشمش را آب انداخت. بازویش را بالا آورد تا چشمهایش را پاک کند، مطمئن بود که گریه نمیکند.
دروازه را باز کرد. پرسید، «چی شده، عمو؟» «آخ!… مادر…!» تیزی زمردینِ راهراه از مقابلش گذشت، مثل میلیونها ساقهی سیرِ چرخنده در هوا. چیزی به قوزک پای راستش اصابت کرد، مبهم و سنگین، ضربهای مُهوع. برای لحظهای حیرتزده، چشمانش را بست و تصور کرد صدایی که شنیده جیغ خودش بود. همانطور به یکطرف یله شد و ضربهی مبهم دیگری به پشتِ زانوی چپش اصابت کرد. از درد جیغ کشید – اینبار جایی برای انکارش نبود – و به جلو پرتاب شد، با بهزانو درآوردنش روی پلههای سنگی. بهتزده، سعی کرد که چشمانش را باز کند امّا پلکها خیلی سنگین بودند و نیشدار و آکندنِ اشکها به بوی سیر. ولی میدانست که گریه نمیکرد. دستش را بالا آورد که چشمانش را بمالد، فقط درمییابد که مچهایش با چیزی سردوسخت و بهشدت دردآور گرفتار شدند و دو صدای تیلیکِ ضعیفِ دستبدهای برّاق، توی مغزش فرو رفتند.