با ترس و دلهره از خواب پرید. از تخت، پایین آمد و کنار پنجره رفت. پرده را بهآرامی کنار زد و نوک دماغش را به شیشه چسباند و به کوچه خیره شد.کوچه، ساکت بود با خود گفت: «نیمهشب که نمیآید تو کوچه!»
نفس عمیقی کشید، از پنجره فاصله گرفت، کلید برق را زد. توی قفسه برای سرگرم کردن خودش دنبال کتابی گشت. سَرِشب، قرص خواب خورده بود.«وقتی ذهنت درگیر باشد، دنیای قرص خواب هم که بخوری باز هم خواب پَرَ می کشد از چشمانت، می رود آنجایی که لانه ساخته توی ذهنت».کتاب را ورق زد هنوز جمله ی اوّل را تمام نکرده بود که قدِ بلند مردی جلوی چشمانش سبز شد. به حرکات مرد، مشکوک شده.گاهی فکر می کرد اشتباه میکند، با خود میگفت: «شاید آشنایی توی این کوچه دارد. یا اینکه دنبال کسی می گردد؟!» امّا مرد قدبلند، دستبردار نبود. مدام میرفت و می آمد. مثل مگسی سمج مدام اطراف خانه اش میگشت. روزهای دوم و سوم بهیقین رسیده بود که آن مرد او و خانهاش را زیر نظر دارد. چند بار خواست با مرد روبهرو شود؛ حتّی یکبار تصمیم گرفت مقـابلش بایستد و از او بپرسد دنبال چـه چـیزی می گردد؟ امّا مـرد عین جن غیبش می زد.
مگر خواب به چشمانش می آمد؟ هر کاری کرد نتوانست بخوابد. پتو را روی سرش کشید. بیش از ده بار، بر شیطان لعنت فرستاد. «لعنت خدا بر شیطان، این مرد چه میخواهد از…» بازهم خوابش نمی برد. باید می خوابید تا صبح زود برای خرید شیر از زنان و مردان روستایی به گاراژ ساحل می رفت. چند سال کارش همین بود.
زمان زیادی، به اذان صبح مانده بود. یکی دو بار به آشپزخانه رفت، از یخچال کاسه ای پر از ماست برداشت و خورد، بلکه خوابش ببرد. هر وقت خوابش می پرید بعد از خوردن ماست، پلک هایش روی هم می افتاد، امّا امشب هیچ تأثیری نداشت. فکر و ذکرش شده بود آن مرد. ذهنش آرام و قرار نداشت. لامپ اتاق را خاموش کرد تا مادر، متوجه ی بیداریش نشود. چند بار مشتری های خودش را در ذهنش مرور کرد: «تالار صدف سفارشِ کره داده بود؟ چند کارتن صد گرمی خواسته بود؟ رستوران نامداری هم ماست خواسته بود؟ یادم باشد تا ظهر برسانم.»
زیرسیگاری پر از ته سیگار شده بود، بلند شد. آن را برداشت تا داخل سطل خالی کند. که صدای اذان از مناره مسجد محله بلند شد. «الله اکبر» مانند روزهای قبل منتظر مادرش نماند تا صدایش کند.کلید برق را زد. وقتی از اتاق بیرون آمد، مادرش وضو گرفته بود. چادرش را از روی رخت آویز برداشته و توی چارچوب در ایستاده بود:
«صدات نکردم چونکه میدانستم دیشب دو دقیقه هم چشم رو هم نگذاشتی.گفتم الان چشمانت گرم شده.»
«چرا. خوابیدم.»
Reviews
There are no reviews yet.