نمی دانست خرمالوها
کجای بیتابی را سر کشیده اند
که تشنه به زمین میافتند!
کمی از اندوه را تبانی میکند
کمی از زندگی
تا بتواند پیراهنش را عوض کند.
پای پیاده برمی گردم
پایی که با من میتوانست پرنده باشد
و من شاید آمده بودم پرواز کنم.
جنگل نهال کوچکی بود
که در منجلاب خود فرو میرفت
چقدر نپرسیدم
چقدر باران را عرق ریختم
و چقدر به خانه برنگشتم
جایی که ایستادهام
خودم جگرگوشهی خودم بودم
گم شدن آسان بود
از همین دیروز
که پایانش
در محاقش کبود بود
برزخی را تهی رها کردم
تا مرگ به آیینهای رنج را تحمیل نکند
بدنم سرد میشد
خون در رگهایم کرخت میماند
دیگر نفس نمیکشیدم
و زبانم نمیچرخید به لهجهی گیلکی
چیزی که آغاز میشد
رفتن تو بود
و من سکوت را زیسته بودم.
Reviews
There are no reviews yet.