مانده بود چه کند، حالا خودش هم مشتاق شده بود ادامه بدهد. مگر میتوانست پشت گوش بیندازد و حرفهای استاد زرشناس را نشنیده بگیرد؟! حرفهایی که مثل چراغ در تاریکی، راه را برایش روشن کرده بودند؟ از همان جلسهی نخست کلاس، حرفهای استاد زرشناس، جان و روحش را تسخیر کرده بود.
استاد، بعد از سلام، خودکارش را بهسوی آنها گرفته و پرسید:
بچهها! این چیست؟
دانشجویان یکصدا گفتند: خودکار.
لحظهای سکوت کرد و دوباره پرسید: شبیه چیست؟
همهی دانشجویان با لبخند معنادار یکدیگر را نگاه کردند و هیچکس حرفی نزد.
استاد ادامه داد: شبیه پیکان است.
دانشجویان نگاهش میکردند که چه میخواهد بگوید و استاد ادامه داد:
– پیکان هم میتواند شکار را نشانه برود، هم شکارچی را.
دانشجویی گفت: جناب استاد! کشتن شکارچی سخت است، خودش شکارگر است.
دانشجوی دیگری گفت: من میخواهم شکارچی باشم تا شکار.
استاد زرشناس لبخندی بر لب آورد و گفت: همراهی با شکارچی ساده است، راهی که بیشتر مردم میروند.
دانشجویی با کنایه گفت: جناب استاد! از درس دور نشدیم.
استاد زرشناس گفت: درس امروز ما، همین است همراهی با شکار یا شکارچی؟ و با لبخندی معنادار صحبت را بهسوی دیگر کشاند.
– نمرهی امتحانی، ملاک کارم نیست. هیچ دانشجویی نگران نمره نباشد، کسب دانش: سنجش من همین است.
دانشجویان همگی ساکت شده و چشم به دهان استاد دوخته بودند.
– قبول دارم، راه دشواری است و برای رسیدن به هدف باید عشق داشت. تاکید میکنم: عشق عشق عشق.
***
فرامرز از همان روز نخست دلبسته و شیفتهی استاد شده بود. زمانی که موضوع پایاننامهاش را با استاد درمیان گذاشت، زرشناس منابع معتبری را به او معرفی کرد تا پایاننامهاش را عالی بنویسد؛ و فرامرز گفت، کتاب مهمی که میتواند به او کمک کند، کتاب «سه یار و سه کار» هست.
استاد سر تکان داد و گفت، متاسفانه آن کتاب را ندارد و نمیداند آیا در کتابخانهای میتواند آن را پیدا کند یا نه؟ و گفت، افسوس میخورد که چرا نتوانست آن کتاب ارزشمند را برای خود تهیه کند؟ فرامرز هم گفت، شنیده است که چند وقت بعد از چاپ خمیرش کردهاند. استاد گفت این امکان وجود دارد که در کتابخانهی شخصی کسی پیدا شود؛ اگر بتواند پیدایش کند، بسیار عالی است….