نگاهی به شعرهایی از مجموعهشعر ندرت ناگوار مرگ به قلم واجارگاهی
١_
مهمانِ غریبِ جهان
ماهی کوچکیست
که در دشت سینه گرفتارِ آبهاست
با چهچههای به زبان دریا
و نیروی نور
در آبهای عازم
مهمان غریب جهان
با شریعتِ محدودِ حزن
در مزرعة پوست
نیروی جهندة غضروف را
برای تور
_در آنطرف نور_
معنا میکرد.
ارتباط و تأثیر پلکانی مسیر شعر در وانمودی آشکار میخواهد نطفة یک پیوند گم و ناآشنا را نشان بدهد و طوری ادعای برخاستن داشته باشد که در نگاه نخست منکر خودش بودن را بازتاب دهد تا مقولة باورپذیری در هستی که در او جریان دارد، شکل ویژه و خاصتری بگیرد.
به تعبیر دیگر، شیوة پرداختهشده به این شعر محیط و و پیرامونش را پررنگ نشان میدهد و طوری از تأثیر زمان میگوید که انگار شیوة پرداختهشده در زمان در شعر اتفاق نیفتاده است.
تلاشی که از همان ابتدای شعر شده تا محیط انسانی را از طبقهبندی خاص خودش خارج کند و زاویهدید را تغییر بدهد، قابل تقدیر است، اما آیا شکلهایی که به فضا میدهد، قادر است نشاندهندة محیط و دریافتهای پیرامون آن در دوران شعری باشد که با چرخههای متعدد و پیوندهای نابجایی که بجا گذاشتهاند، بتواند هویت شعری خود را ارزیابی کند؟
پرداختن به این زاویة شعر به یقین پاسخهای متعدد و به گونهای متفاوت خواهد داشت؛ طوری که اگر قرار است از سمت شعر به انسان و جامعه و عشق و تنهایی و… برگردیم، باید یک ساختار پیچیده را به صورت ساده غافلگیر نماییم؛ به گونهای که محتوا قادر نباشد خودش را در مسیر ارتباط و بازگشت به توصیف گم کند.
دیدگاه برخاستن از مرگ یک مسئله بوده و دریافتهای متعددی از آن شده است؛ و یک مرگ سترگ زمانی میتواند عظمت خود را در شعر نشان بدهد که رفتار شعریِ مناسب و متفاوت را ببینیم.
مرگ در صورتی متفاوت مورد توجه قرار گرفته است؛ اگرچه زندگی هم در گام نخست پیشرو هست، اما جان در معنای دیگری میخواهد روحش را جدا کند و نشانهها در ارزشگذاری متفاوتی به سرانجام میرسد و اینگونه ساختار ذهنی داشتن در رابطههای روزمره قابل توجه است، اما اینکه شاعر توانسته خوانندة شعر امروز را مجاب به یک جریان تازه و نوعی باورپذیری کند، به یقین قابل بحث خواهد بود.
٢_
با پلکهای بسته
از دو سوی رود
گذشتم
نامم «ماهی» بود
و خرسهای جنگل اندوه
با پنجههای کور
در آرزوی دیدن من بودند
من دو ضلع زمین را دیدم
با فوّارههای معکوس
در اعماق دریا
فوّارههای پولک
فوّارههای قلاب
فوّارههای عفونت
به نظر میرسد حنیف خورشیدی همزیستیاش را در صورتگری «ماهی» طوری نزدیک کرده که در شعر مدرن، با بینهایت جنبههای سازگاری و باورپذیری، میتوان حضوری متعهد او را در جنبههای متفاوت شعریاش ببینیم.
اما در شعر امروز تنها تولید جریان متفاوت و مسئلهدار بودن شعر اهمیت ندارد و ارزشگذاری کیفی در صورتهای متفاوتی خودش را نشان میدهد.
جریان مرگ در اتفاقی خاموش، طوری که در جریان خودش و نوعی باور در زندگی که مسائل مربوط به زندگی را طی میکند، با یک اشاره (دو «پلک بسته») در بند نخست شعر جلوهگری میکند.
خورشیدی میخواهد معنا را در اثر عناصر چندبعدی به تأکیدی یکبعدی برساند و زیباشناختی در رابطهها را از درون متن بیرون بکشاند و ذهنیت را درگیر نماید.
او تا جایی که امکان دارد، بازدارندگی اجزاء در محتوا را به جریان جهانبینی خودش دخالت میدهد که در کلیت این مجموعهشعر میتوان آن را مشاهده کرد.
در بند بعدی شعر این جریان را تمام میکند و دنیایی را که مشاهده کرده است، به رخ میکشد؛ طوری که شگفتیای در آن دیده نمیشود، اما جهانبینیای را که انتظار آن در رفتار شعرش است، ملاحظه میکنیم.
تکامل در شعر در واقع غنای جریان متنی است که در آن مستتر میگردد و مطرح نمودن این ساختار شعری که بیشتر در جریانِ درونیِ خورشیدی ریشه دوانیده، کمی قابل تأمل است؛ چراکه جستجو میان کلمات و اجزاء پنهان شعری، برداشت خود شاعر را هم میطلبد.
٣_
در استحالة آغوش
و معاشرت پنهان
حرکت شبانة خود را
آغاز کردم
بیرون از چهرة دریا
تبار ماهیها را
در نیمرخ هوا
پخش میکنم
تا این نقوش نقرهای
_این حجامتِ قلّاب_
تنها مرزِ شهادتِ من
در بیرون آبها باشد
من با شریعت شُشها
سرگذشتِ ماهیها را
دوره میکنم
صورت مخلوطی از آغوش را مشهاده میکنیم؛ یعنی خویشتنی که منطق آغوش را از شکل نهایی خارج میکند و در دگرگونی از اصل خود شکل فرسودهتری میگیرد؛ طوری که در نوآوری و جریان بیگانگی در یک پیوند، آنچه نیازمندتر میماند، خود آغوش است که دگرگونی و تحولش به جریان شعری تنها چنبره زده و در تأثیرگذاری و توان این را نداشته که مثل یک آینه چهرة خود را در انسجام نشان بدهد، اما تعریف خود را در کلیت شعر حفظ نموده و شاهد یک شرایط بااهمیت هستیم؛ طوری که باعث اتفاق شعری میشود و از شرایط خاص بودنش به سمت معناداری و ژرفی میرود.
علاوه بر این، پیوند عمیقی که بین آغوش و قلّاب و شهادت است، محدودة تن را به ظهور میرساند که تابع صورت است و اینگونه محتوای شعری خود را به پایان میرساند.
گرچه عوامل درونی شعر جلوهگری بیشتری دارد – تا جایی که به نظر میرسد این فرایند مبنای کلی ندرت ناگوار مرگ باشد – اما کملطفی است اگر ملموس بودن بروناندیشی شاعر را در بندگی به شعر نادیده بگیریم؛ چراکه تأثیرات آن نه خرابی به بار آورده است و نه باعث شده شعر در زمانه و شرایط جامعه، طبیعت رفتاری خود را فدا کند.
همین کنایة «شریعت ششها» یعنی شاعر توانسته هدف شعرش را گوشزد کند تا مضمون، سرخورده باقی نماند و محتوا، به صورتی هدفمند سکوت جامعه را در ناگزیری زیستن که خطابه به مرگ دارد، گوشزد نماید.
٤_
مرا ببخش
که فانوس را
روشن کردم
و با خواهران بازو
به باغ رفتم
در غیبتِ روز
هر روز
_به عصمت هوا_
قسم خوردم
و عشیرة گیاهیِ خود را
به پرندگان ساکن معرفی کردم
در بازوی من
جویباریست
که مردگان قدیمی را
در لبة کوه
دیدار میکند
شرایط گاهی ایجاب میکند که شاعر ابتدا رویِ مفاهیم را در شعر بیان کند؛ به بیان دیگر، مفاهیم در فراوانی خود آنقدر تعمیم گردیدهاند که دیگر نیازی نیست شعر را در چند جهت در خودش مداخله بدهیم؛ شاید که نفیِ نظمِ رفتارِ شعری سبب دگرگونی محتوا گردد و برگزیده شدن بر این دلالت درخور توجه بیشتری میتواند باشد.
پوشیدهها نقشآفرینی میکنند و الزام هویت در شعر نوعی تصنیف در کلمات است که صدا و موسیقی درونی شعر را در نگرش و تسلیمپذیری آن حمایت میکند.
تفکر خورشیدی در شعر به شدت نوگرایانه است؛ در او نهادینه شده و یک نوع تعهد نگارشی در فهم و زبان شعری او شکل گرفته است.
در این شعر تکامل صرفاً در موضوع است و الفبای این گستردگی، علت و معلول زیباشناسی شعر را تقلا میکند، اما پیامد نگرش شعر خورشیدی بیشتر درونی است و تکرار مکرّر این گسترده همیشه همسو با شعر نخواهد بود؛ گاهی رنگ و صدای یک تعفن تازه در شعر، تعهد بیشتری از خود میتواند نشان بدهد. به بیان دیگر، تحول ادبی تنها در یک نقش تعیینشده نمیتواند میدانداری کند و آنچه به تعیین محدوده فضای بیشتر میدهد، اساس ترسیم است. خورشیدی میتواند و به یقین ظرفیت این را دارد که دلیل گامهای مؤثر در شعر باشد.
او از رفتنش در شعر، با آنکه بازگوکنندة اتفاقات خوب است، رضایت ندارد و حسرت در کلمة «ببخش» بیانکنندة این موضوع است.
خواهران بازو میتواند فرشتگان بعد از مرگ باشد و باغ همان دنیای دیگر است.
در بند دوم شعر «پرندگان» نگاه متفاوتی از مرگ دیده میشود که آغوش مرگی نو را در مرگهای دیگر نشان میدهد.
در بند سوم چنان عمیق خودش را در مرگ رها میکند که نشانهگذاریهایش وضعیتی را که درگیر آن است، نشان میدهد؛ طوری که کشف بازنمود این فضاها را در سرسختی زبان شعری او که میتواند همان زبان نهادینة خودش باشد، میتوان دید.
Reviews
There are no reviews yet.