دیگر چیزی نگو مادر
کسی را که دوست داشتم ولی جرأت نمیکردم به او بگویم، پدرم گفته بود؛ و جوابش را هم گرفته بود. آره جوابش مثبت بود؛ اما به من چیزی نگفته بود.
این را زمانی فهمیدم که دیگر ازدواج کرده بودم و صاحب دو فرزند هم شده بودم!
دیگر خیلی دیر شده بود، آره خیلی. خیلی بد شده بود. چونکه او هم بعد ازدواج کرد. ولی آخر چرا پدرم به من چیزی نگفت؟ چرا حرفی نزد؟!
پدرم فقط به مادرم گفته بود و او هم گویا راضی نشده بود و گفته بود:”نه نه، به او چیزی نگو، آن دو نباید باهم ازدواج کنند، نباید…” گویی خودش میخواست با او زندگی کند!
پس از سالها سال، به مادرم گفتم: “چرا این کار را کردی مادر؟ چرا به من چیزی نگفتی؟”
او گفت: “دوست نداشتم با خویشانم ازدواج کنی پسرم”
گفتم: “آخر چرا مادر؟ چرا؟ من با تمامِ وجودم دوستش داشتم. او خیلی دخترِ خوب و مهربانی بود. خیلی نجیب بود این را نمیدانستی؟”
مادرم گفت:”چرا پسرم میدانستم، پدرت هم همینو میگفت. ولی من فکر میکردم شما به دردِ هم نمیخورید”
“آه مادر، مادر آخر چرا؟ چرا چنین فکری کردی؟ من بارها به خاطرِ او، تا حدِ مرگ پیش رفته بودم، غصه خورده بودم. مریض شده بودم. عذابها کشیده بودم. ولی تو چکار کردی مادر؟ چکار کردی؟
گاهی حس میکردم که او مرا مثلِ برادرش دوست دارد. آخر چون نمیدانستم که پدرم با او صحبت کرده، و او بهراحتی جوابِ مثبت به او داده، ولی تو که مادرم بودی گفتی: نه نه؛ و قبول نکردی، آخر چرا مادر؟ چرا؟”
“نگران نباش پسرم گذشتهها گذشته، و باید آن را به فراموشی سپرد، لابد قسمت نبوده”
“چه میگویی مادر، قسمت نبوده قسمت نبوده، قسمت دیگر چیست؟ تو نخواستی این کار صورت بگیره و نگرفت. تو مایل نبودی اینطور بشه نشد. وگرنه هیچوقت اینطور نمیشد. حالا چرا پدر به من چیزی نگفت، چرا؟”
“میخواست بگوید پسرم، ولی من نگذاشتم، من”
“چرا مادر، چرا نگذاشتی؟ پس واسهی همین بود تو عروسیام نیامد؟ واسهی همین بود که آن روز مریض شد؟ میگفتند آن روز در بیمارستان خوابیده بوده، آره مادر؟”
“آره پسرم، آره. او مریض نبود بلکه سم خورده بود، او به خاطرِ تو سم خورده بود. فقط من این را میدانستم ”
“چی گفتی سم خورده بود؟ وای خدایا آخر چرا؟ چرا این کار را کردی مادر، چرا؟”
“او خواستگارانِ زیادی داشت پسرم، اما خوب یادمه هیچکدام را نمیخواست، فقط تو را دوست داشت، تو را پسرم”
“وای وای خدایا، خداوندا چه میشنوم؟ دیگر نگو مادر، دیگر هیچی نگو، حرفی نزن. چه گناهِ بزرگی کردی، هم در حقِ من و هم در حقِ او، آخر چرا؟ چرا چنین کردی مادر؟ حالا من تو را میبخشم؛ چونکه مادرِ من هستی، ولی او چی؟ او اگر بفهمد تو این کار را کردهای، هیچوقت تو را نمیبخشد؛ هیچوقت. فکر نمیکنم تا حالا از این جریان بُویی بُرده باشد!”
“آره پسرم آره، بُویی نبرده، خبر نداره، تو هم چیزی بهش نگو. آخر چون او، از من خواسته بود که تو را راضی کنم تا با هم ازدواج کنید. ولی من … من. ای لعنت به من پسرم، این را به تو نگفتم. فقط به او گفتم، که پسرم کسِ دیگری را دوست دارد. آره حتی به او دروغ هم گفتم، که پسرم تو را دوست ندارد، تو را مثلِ خواهرش میداند.”
سرم را بهشدت به در کوفتم و گفتم:”وای وای، بس است مادر بس است، دیگر چیزی نگو دیگر حرفی نزن، هیچی نگو مادر، نمیخواهم چیزی بشنوم. کاش این حرف را هیچوقت به زبان نمیآوردی کاش هیچوقت نمیگفتی که ما… خدایا خداوندا، آخر گاهی میدیدم که آن چشمها با من هزاران جور حرف میزنند. آن نگاهها یک جورِ دیگریست؛ تو این را نمیفهمی مادر، هیچوقت نمیفهمی! آخر چرا…
آیا دیگر میتوانم بگویم که خداوند یکبار دیگر او را به من ببخشد؟ آیا…
نه، نه به هیچوجه، به هیچوجه. او این کار را نخواهد کرد. آخر به وسعتِ یک دریا با او حرف دارم. به وسعتِ یک دنیا. بیچاره دخترداییام، عاقبت زن کسی شد که اصلاً هیچوقت دوستاش نداشت. چشمِ دیدنش را نداشت.
آنها سالها سال برای راضی کردنش، تقلا کرده بودند. منتش را کشیده بودند ولی او باز راضی نشده بود. باز نمیخواست زنش بشود. چرا این کار را کردی مادر؟ چرا چرا؟ تو با این کارت، هم مرا، و هم او را، بدبخت کردی. برای همیشه نابودمان کردی همیشه… دیگر چیزی نگو مادر، چیزی نگو. خواهش میکنم دیگر حرفی نزن، حرف نزن…
Reviews
There are no reviews yet.