8-
آویختند از دار ما را هم دلاویزان
برپا نکرد این گوشه جز پاییز، گلریزان
گاهی شکرخند و شکر ریزند لبهایت
گاهی لباس خشم میپوشند خونریزان
یکبار دیگر بعد از این ما را به لطف خویش
از خاک مرده در هوای عشق، برخیزان
باید رساند آخر شبیه مردم ِمفلس
دستی به دامانِ اساطیرِ بلاخیزان
دامن برقصان خستهدل از برگ و بار خویش
این روزهای بیثمر با باد پاییزان
فرقی ندارد مردمان مستند یا هوشیار
حال من و تو بود از آغاز نامیزان
سرباز خواهد کرد میدانم هزاران زخم
از تو به جان من در آغوش نمکریزان
جان بر لب و سر بر سرای دار آویزان
افتادهام در نقطه، کورِ دیدِ چنگیران
ابرو کمان ِتیزچنگِ نازپرورده
سوغاتِ دلخونی در این فصل عرقریزان!
کوتاه شد دست من از دامان تو، برآن _
از بس تمام مردم شهرند آویزان
تنها مرا امشب به لطف مستیِ بی حد
از گور سردم با نگاهی گرم برخیزان
33-
عاشقی کردی و نفهمیدی
که حواست به دورو بر باشد
زیر گوشت کسی نخواند، مگر
سرت از تیغ، بر حذر باشد
قصههای هزار و یک شب نیست
سهمت از فهم پنجره، شب نیست
مثل اوضاع تو کسی وضعش
توی این مملکت مرتب نیست
گوشت برههای لامصب
زیر دندان گرگ مذهب نیست
پشت پرده چه چیز رخ داده
قابل فهم هر مخاطب نیست
و خدایی که معجزه میکرد
صاحب هیچگونه منصب نیست
دور دور برندهی مرگ است
زندگانی سوار مرکب نیست
غیر خونابهی کدر، رنگی
جاری از طاقت مرکب نیست
جهل ما در ادامهی قصه
جهل مفرد شده مرکب نیست
که هرآنچه نوشته شد با خون
در صدد، بود، مختصر باشد
خون سرخی کنار جدولها
پای زخمی میان صندلها
سوزنی رفته سمت تاولها
اره در استخوان جنگلها
پشتپا بر نحیف هیکلها
خسته از حرفهای تکراری
دارکوبان پای کلکلها
به شعار برابریکردن
با تمام توان ادامه بده
بردهداریت بیخطر باشد
عدهای خونجگر اگر باشند
گوشه گیرند مثل بوفی کور
موشها را ندیده میگیرند
گورکنهای گورتن، بی گور
بر سر گور خالی از جسدم
اشک حسرت نریز از آن دور
که هدایت نمیشود آخر
سگ ولگرد زخمی از ساطور
که ندارد برای فصلی سرد
زخمهای غیر خوندل، ماهور
به کجا میکشی مرا مخمور
شده کوری عصاکش یک کور
جور جور است وصلهی ناجور
بگذار از کنار من بی تو
باد پاییز رهگذر باشد
قوی گردنکشیست بالش قو
که مرا میکشد از این پهلو
بازهم نیمهشب به آن پهلو
خون ما را مکیده کی زالو
طعمهی شیر میشود آهو
که برای بریدن رگ از
جا پریدهست ضامن چاقو
سیب کال است مزد دالاهو
میزند رو به مرگ خود پارو
ماه دلواپس کمانابرو
نوشداروی نیشتر دارو
میکند مرگومیر را جارو
زیر فرشی که عمر من بی تو
شکل گردوغبار بیشتر است
باید آدم بهجای عمر در این
چرخه، چون ابر در سفر باشد
برد یعنی به عشق تو در کار
بردن نیمهکارهای باشد
جگرپاره پارهای باشد
به کمی مرگموش در قهوه
اشتیاق دوبارهای باشد
مرگ بیچارهی مؤلف را
نکند راه چارهای باشد
که تو را دور می زند تسبیح
بدی استخارهای باشد
شانس باید بیاورد آدم
نعل وارونه پشت در باشد
زندگانی وبال گردن ماست
عشق هم رفتهرفته دشمن ماست
خون سرخ انارها، ننگی
تا همیشه به روی دامن ماست
باد بی مرز و بوم، میهن ماست
هر کلاغی که شومتر باشد
باید از قصه بیخبر باشد
برود لابهلای موهایت
وقت برگشت، دربه در باشد
40-
از جهانت خستهام از اینهمه غم بیشتر
خستهام از رنگ شب از رنگ ماتم بیشتر
اینکه لشکر میکشی با شاه و سرباز و گدا…
اینکه در پیش نگاهت مات ماتم بیشتر
آینه کُش میشوی بر چهرهی وادادهام
رخنه کرده بغض، در آن روی شادم بیشتر
میرود بالا و پایین این نفس اما چه سود
خستهام از رفتوآمدهای هر دم بیشتر
این هوای سمی تهران مرا هم میکشد
این هوا دارد بدون دغدغه، دم بیشتر
شاکی از دست خداوندم که از ابلیس هم
دوست میدارد دلت را مثل آدم بیشتر
مرگ روی زندگی را میکند یکباره کم
میکشد؛ اما دلم را عشق کمکم بیشتر
نوشدارو با خودت آوردهای؛ اما چه سود
من تمایل دارم این ایام بر سم بیشتر
شوکران پرکن لبانت را ببوسم دمبهدم
جام را پرکن دمادم باز از غم بیشتر
بس که خنجر خوردهام از دوستان دشمنم
میزند آخر هزاران زخم، مرهم، بیشتر
میکند سیبی که دور از دست بوده آخرش
شاخههای این درخت پیر را خم بیشتر
قلبم افتادهست روی کاغذی کاهی، مگر
بوی سیب سرخ میآید مشامم بیشتر
عشق سر را بر گریبان برده و از عقل هم
سرزده دیوانگی حس مبهم بیشتر
هرچه دوری میکنی از من که دلتنگت شوم
میشوم بر کشتن حسم مصمم بیشتر
دوستت دارم؛ ولی پاییز دارد میکشد
جور ابیات مرا از رنج عالم بیشتر
تو مرا آزارخواهی داد بیش از این ولی…
جنس آزار تو را هم دوست دارم بیشتر
Reviews
There are no reviews yet.