آنتولوژی غزل کهن و معاصر
غزل را باید از رودکی، از «بوی جوی مولیاناش» …پی گرفت .
بعضی«بوی جوی مولیان» را قصيده میدانند.«بوی موی جولیان» عاشقانه است، حتا ترانه است، مضموناش، عاشقانه است، این غزل فراقی است .رودکی چنگ نواخت و امیرسامانی را از هرات، بیموزه و رانین، به بخارا آورد .
قصيده عمدتاً تعلیمی است، حکمتآمیز است و حماسی.
باری مقصود من از این مطلب این است که غزل با سنایی غزنوی استارت نخورده است .غزلهای سنایی معمولاً عرفانی است .
غزل باید ظرافتها، توازن و استحکام بوطیقای حافظ را در خود بگمارد .
غزل باید آينهدار غمها و شادیهای انسان معاصر باشد .
حافظ، هنر محض است، او هستی را در برابر هنر خويش کم میداند، چون او با هنر خويش، خيام، عطار، مولوی، سعدی، سلمان ساوجی، خواجوی کرمانی و طیف عظیمی را در خود تحليل و ذوب کرده است .
شعر حافظ تجلی دغدغههای مذهبی، عرفانی و فلسفی انسانی است که از کمبود این جهان خراب مینالد.
حافظ میخواهد دری به بیرون این حبسگاه بگشاید و پنجرهای رو به جهان آرزوها باز کند.
حافظ به سوی دیو محن، ناوک شهاب پرتاب میکند.
به قول امه سزر شعر حافظ میتواند «صدای تصادم موجهای اندیشه باشد بر ساحل این هستی» یا پرواز روح بیتاب و شورمند از حصار گنگ و خفهی این تبعیدگاه ازلی و ابدی.
غزل باید صدای زمانهی خودش باشد.
غزل معاصر وامدار حافظ است، حافظ وامدار غزلهای پیش از خود است.
هوشنگ ابتهاج، سيمين بهبهانی، شهریار، حسين منزوی و شاعران دیگر که پس از آنها آمدند نتوانستهاند از پس حافظ برآیند، خودشان اقرار میکنند ولی آنها سايهسار پربرگ غزل را در جهان گستردهاند.
نقش نيما را در این میان نادیده نمیگیریم زیرا که:
«جسمام غزل است اما روحام همه نيمايی است
در آیینهی تلفیق، این چهره تماشایی است»
غزل هم مثل قالی ایرانی است، پیر و ناتوان و دلخسته و کمرنگ میشود ولی هنوز شاعران از آن استفاده میکنند.
رضا براهنی بر این باور است / بود در کتاب «کیمیا و خاک» که «اگر غزل فارسی نبود، شکسپیر نبود… .»
شاید اگر غزل نبود، خیلی چیزها نبود، خیلی از شاعران نبودند.
فرهنگ مثل نسیم است، از پشت سیم خاردار هم میگذرد، مرز نمی شناسد.
حالا معلوم شده که چیزی را نمیتوان کشت، اگر بکشی، دوباره سربلند میکند.
غزل رفتنی نیست، گاهی میرود، سر در لاک خود فرو میبرد و دوباره در آينه نمایان میشود.
غزل، عشق است، معنیاش عشقورزی با نسوان است. عشقورزی را نمیتوان نکرد. عشقورزی دوجانبه است، غریزی است، شاعر اگر شیرین باشد، اگر عشق بورزد، اگر واله و دیوانه باشد، گاهی سر برمیدارد و میبیند، بهجای شعر نيمايی و سپید، به جای مثنوی، غزل گفته، هرچند من شايد یک کتاب غزل سرودهام و خیلیهایش را نفله کردهام اما امروز نگاه میکنم و با خود میگویم، چرا اینها را از سر راهم بردارم؟ بهتر آن است که دست به کاری بزنم که غصه سرآید، بهتر است آنها را چاپ کنم تا دست از سرم بردارند.
مطلب بعدی این است که بیش از یک دهه پیش انتشارات نگاه، کتاب مجموعهی غزل معاصر را به نام «برای نشستن کنار تو» چاپ کرد. در آنجا مفصل سیر غزل را از رودکی تاکنون نوشته بودم، نوشتهام تا به نسل جوان رسیدهام، خیلی از این غزلها را نتوانستم چاپ کنم، جا نبود، اینجا آنها را علاوه کردم و در کنار غزلهای خودم جا دادم.
از نگاه خودم، نوعی خودشیفتگی به خرج دادم، بسیاری از این شاعران بهتر و زیباتر از من غزل میگویند ولی من یکی دو تا از آنها غزل آوردهام، آنها هم میتوانند چنین کنند، اگر دوست داشتند هرچه میخواهند غزل بنویسند و اگر دوست دارند یکی دوتا غزل را از ما بیاورند، مختارند.
من در این مرتبه، هرچه بود آوردم، سیر خطی – زمانی را رعایت نکردم، رفتم در دریای غزل، شناور شدم و از بیم نابودی فوراً به روی آب آمدم و هرچه آورده بودم به ساحل آوردم، شاید بعضی از این غزلها بیدست و بیپا، خزف باشند یا مروارید، نمیدانم، آنچه دلم گفت بگو آوردهام، حتا غزلها را بر اساس قافیه و ردیفهای آخر مصراعها نیاوردم.
اصلاً جدی نگیرید، اگر خوشتان آمد بخوانید و دفتر اوراق را بشویید. که میدانم غزل گفتن و دُرّ و مروارید سفتن در این زمانهی لالپرست سخت است.
غزل گاهی آدمی را تباه میکند، غزل، شاعر را به ترکستان میبرد، گاهی نیمی از استعداد و قریحه و عواطف شاعر را قورت میدهد، شاید غزل نیمی و شاید بیشتر از آنچه میخواهی میخورد و پس نمیدهد، چون قافیه تو را میبرد گاهی به ترکستان، گاهی قافیه با کلمهی پیش و پس قاطی میشود و تو را رستگار میکند و استعاره ایجاد میکند.
گندهتر از ما مولوی گفته که: «قافیه و تفعله را گو همه سیلاب ببر، پوست بود پوست بود درخور مغز شعرا…»
مولوی را قافیه ذلیل کرده بود، من را چه گنه که قافیه کشت مرا.
باری سخن به اطاله نیفتد، نمیخواستم در این دفتر، خیلی شعرهای جانگزا و جگرسوز بیاورم و بنشینم بر مزار خودم فاتحه بخوانم. بیشتر دنبال غزلهای ناب و دلپسند بودم، دنبال غزلهایی بودم که به قول حافظ «کسب جمعیت از آن زلف پریشان بکند» یا غزلهایی که: «به سوی دیو محن ناوک شهاب بیندازند» یا دنبال غزلهایی بودم که اگرچه جانسوزند اما زیبا سروده شدهاند و به تصنع نیفتادهاند و خیلی ادا در نیاوردهاند.
اصلاً دنبال غزلهایی بودم که بر دلم بنشینند، کاری به غزلسرا نداشتم که دوستم باشد یا دشمن، من به ذوقم که نمیتوانم خیانت کنم و وقت دشمنی هم در این سپنجسرا ندارم / نداشتهام.
همین است که هست دیگر.
عزت زیاد
ایام به کام
فيض شريفی
دوم آذرماه ۱۴۰۲
Reviews
There are no reviews yet.