دردی که با شفق شروع شد میرفت و میآمد. دردها خواب شیرین صبحشان را تا دریا برد. به خود میپیچید. در داخل خانه اینطرف و آنطرف میرفت. به بالکن رفت. هیاهوی پرندهها در دلش پر شد. لبخند زد. دستش را به سمت شکمش برد. در دوردست خروسها آواز میخواندند. در مزرعههای توتون سگها تکوتوک پارس میکردند. به لانهی قمری روی شاخهی انگور پاییزی که از سایهبان تا میلهی بالکن را فرا گرفته بود نگاه کرد، با جوجهاش بیدار شده بودند. با قمری چشم در چشم شد. در دلش گفت: «تو جوجهات را از تخم بیرون آوردی قمری! حالا نوبت من است!» انگشتان باریک بلندش را روی برگهای ریحان در بالکن کشید. دلش نیامد حتی یک برگ را هم بکند. انگشتهایش را بویید. حس کرد آن بو تا جنین بیقراری که زیردستش بود رفت. داخل رفت، باز دردهایی عمیق به سراغش میآمد. نخواست کسی را بیدار و جوّ را متهیج کند.
خورشید تازه طلوع کرده بود. رنگ طلایی آن، باز به سبزی زیتونی که در خنکای صبح لبخند میزد زیبایی دیگری بخشیده بود. از نظارهی خورشید درخشان صبح که از کودکی بر شاخههای زیتون شاهدش بود سرمست میشد. قمری سه بار آواز خواند. زبان قمری و پرندهها را میفهمید. دوباره به بالکن رفت. در چشمهای قمری امید را جستجو کرد. امید آن لحظه دایرهای سرخ در چشم قمری بود… صدای مختلف پرندههایی که در حیاط میان شاخههای زیتون، سرو، انگور، انار، آلو و توت آواز میخواندند در اطراف پخش میشد. دلش میخواست پرندهها مدام پرواز کنند. حتی فکر اینکه پرندهای نپرد او را میترساند. دریا را بدون مرغ دریایی و درخت را بدون پرنده تجسم نمیکرد. سفیدیِ مرغان دریایی که در چشمان آبی دریا پر میزدند او را برمیداشت و به آسمان میبرد…
روی کاناپهی در بالکن نشست. به همراه پرندهها بهطرف «کوه کارافاطما» که سبزی کاج و زیتون روی آن را پوشانده بود پر کشید و رفت. درد رهایش نمیکرد. جنیناش در جای خود نمیماند. با عشق دستش را روی جایی که درد میآمد گذاشت. در اعماقی که کسی نمیشناخت گرمای جنیناش را حس کرد. شعلهای در دلش زبانه کشید. موهایش سیخسیخ شد. لبش را گاز گرفت. چشمهایش بسته شدند. سرش را به دیوار سفیدکاری شدهی پشتش تکیه داد. نسیم در درونش، صفحههایی را که زیسته بود با سرعت ورق زد…
Reviews
There are no reviews yet.