بغضی میان آشپزخانه
در یک پیاز خسته میگرید
این زن ته دریای غمهایش
با دستهای بسته میگرید
پوسیده سقف آرزوهایش
متروک و هی متروکتر میشد
لبخندهای خسته از خنده
به آینه مشکوکتر میشد
دستی کتابش را ورق میزد
گوشش به در، چشمش به گوشی بود
در بوی عود و قهوه و سیگار
بغضی به زیر زیرپوشی بود
یک زن که تنها آرزوی او
پهلو گرفتن گوشهی دنجیست
هرگز کسی جز او نمیفهمد
دنیا برایش تار و شطرنجیست
وقتیکه یک با یک برابر نیست
یک بغض غیرقابل ذکر است
در آرزوی خندهای بیبغض
زیر هجوم وحشی فکر است
دیوانهام، دیوانهها هر شب
بغض صدا را خوب میفهمند
بالشتها مثل پرستاران
شبگریهها را خوب میفهمند
این زن ته دریای غمهایش
با دستهای بسته میمیرد
Reviews
There are no reviews yet.