به  سایت انتشارات شب چله خوش آمدید.
نشر شب چله نشر شب چله
ورود / عضویت
ورودایجاد یک حساب کاربری

رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
لیست علاقه مندی ها
13 آیتم ها / ریال12.750.000
منو
نشر شب چله
13 آیتم ها / ریال12.750.000
  • صفحه اصلی
  • فروشگاه
  • وبلاگ
  • درباره ما
  • تماس با ما
ثبت اثر
پیشنهادات
View cart “رمان شاندر / فاطمه صحرایی” has been added to your cart.
برای بزرگنمایی کلیک کنید
Homeرمان رمان پارانویا / فیض شریفی
محصول قبلی
بورس دست‏های تو/ فیض شریفی ریال950.000
بازگشت به محصولات
محصول بعدی
روایت شناسی سه سطحی ژرار ژنت بررسی و تطبیق دو رمان «رویای تبت» و «من او را دوست می‌داشتم» زهره غلامی نویسنده و پژوهشگر حوزه تئاتر، رسانه و ادبیات داستانی ریال700.000

رمان پارانویا / فیض شریفی

ریال650.000

مقایسه
افزودن به علاقه مندی
SKU: چاپ اول 1403 سایز رقعی کاغذ بالک 78صفحه Category: رمان Tag: رمان پارانویا / فیض شریفی / نشر شب چله
اشتراک گذاری
  • Description
  • Reviews (0)
  • Shipping & Delivery
Description

 

وقتی سگ‌های خواهرم مردن، رفت تو لک تا حالا هم از تو لک بیرون نیامده، افسرده شد و نشست تو اتاق و چمباتمه زد. شوهرش هم دل‌ودماغ نداشت. یک روز تمام دارایی‌اش را که یک ساک بود؛ برداشت. اول یک نگاه معصومانه به من انداخت. فهمید که با چشم‌های ترم به او می‌گویم «نرو» رفت توی اتاق کوکب، زنش. شاید ازش معذرت خواست، شاید هم او را بوسید، شاید هم به او گفت: «دیگه نمی‏تونم باید برم تهران، تو هم بلندشو به خودت تکانی بده، باید این جسد بدبو که بوی تریاک و کوفت و زهرمار می‌دهد بیندازم روی کولم و بروم…» و بعد بدون آنکه به من نگاهی بیندازد، در را پشت سرش بست و رفت. خواهرم، کوکب از آن به بعد ادای سگ‌هایش را درمی‌آورد، گاهی هم پاچه می‌گرفت و می‌گیرد. بابام خانه را تحویل صاحب‌خانه داد و کوکب را به خانه برد و مرا گرفت کنار که: «نمی‏شه با رویا زندگی کرد. قیافه و هیکلت هم هرچقدر روبه‌راه باشه، وضعت هم هرچقدر توپ باشه، برای زندگی کردن کافی نیست. اون از دست رفته، تو خودتو روبه‌راه کن. اگر خواستی ازدواج کنی باید دو دستی بچسبی به شوهرت، بچسبی به کار! یعنی چه کوکب شرط کرده بود، در خانه کار نمی‌کنم. اگر کار نکنی می‌خواهی چه‌کار کنی؟»

من هم که بابا را می‌شناختم به گفتن یک «چشم!» بسنده کردم و از اتاق زدم بیرون. دکتر روان به من چند قرص سفارش داد و کوکب را هم با یکی بیشتر روانه‌ی خانه کرد.

کوکب شوهرش را دوست می‌داشت، چند ماهی گذشت که باروبندیلش را بست که می‌خواهم بروم تهران و درس بخوانم و به کارهای نمایشی مشغول شوم.

من هم با پدر به مدرسه برگشتم، بدم نمی‏اومد با بچه‌های شیطون که دوروبرم وول می‌خوردند، درس و بحث مدرسه را مختل کنم، یک ماه نگذشت که چند تا دبیر را روانه‌ی خانه و کاشانه‌شان کردیم.

اداره ذله شده بود، رئیس مدرسه می‌گفت: «اینا بچه‌های نابغه‌ای هستند، بهشون قول داده بودید بهترین دبیران را برای آنها به کلاس بفرستید و مستقیم آنها را راهی دانشگاه کنید. اینا الان نه‌تنها درس نمی‏خونن بلکه استعدادشان را صرف آزار و اذیت دبیرها و اولیاء مدرسه کرده‌اند. از درودیوار بالا می‌روند؛ حتی ژاندارمری هم که کنار دستمان مستقرشده از دست‏شان خواب و خوراک ندارد، می‌روند پشت‌بام ژاندارمری و صدای سگ درمی‌آورند.

چیزی نگذشت که دبیران زن فرار را برقرار ترجیح دادند و مردها جانشین آن‌ها شده‌اند. می‌گفتند که دبیر ادبیات جدید که هنوز سروکله‌اش پیدا نشده گفته من با یک تیم پر و پا قرص این مدرسه را درست می‌کنم.

او فردا صبح در دفتر زودتر از بقیه همکارانش ظاهر شد. چند تا سنگ و کلوخ به همان‌جایی زدیم که نشسته بود. صدای شیشه و سنگ مرتب به گوشش می‌خورد ولی عکس‌العملی نشان نمی‌داد و با فراغ بال چایی می‌خورد. رئیس مدرسه قبلاً دانشجویش بوده و مرتباً برای او کوتاه و بلندمی‌شود. به نظر نمی‌آید ازلحاظ سنی فاصله‌ی چندانی با مدیر مدرسه داشته باشد، حالا نشسته افسانه‌ی نیما را می‌خواند و گاهی نیم‌نگاهی به حیاط مدرسه می‌اندازد. یک‌دفعه بلند می‌شود و خرده‌شیشه‌هایی که توی گردنش ریخته می‌تکاند. مدیر مدرسه دستپاچه شده؛ می‌آید توی حیاط که: «کدام بی‌پدرومادر شیشه را شکسته؟» بچه‌ها همه به کلاس رفته‌اند. معلم ادبیات هم بلند می‌شود و زودتر از همه شال و کلاه می‌کند که وارد کلاس شود. یکی دو بار در می‌زند و وقتی می‌بیند کسی جواب نمی‌دهد، در کلاس را باز می‌کند و صندلی‌هایی که پشت آن انبار کرده‌ایم با صبر و حوصله در وسط کلاس ردیف می‌کند. کیفش را روی میز می‌گذارد و روی صندلی‌اش که گردوخاک و گچ گرفته می‌نشیند. سلام می‌کند، کسی جواب نمی‌دهد. می‌گوید: «کتاب‌هایتان را باز کنید.» همه‌یک‌صدا فریاد می‌زنند: «کتاب نداریم» می‌آید وسط کلاس می‌ایستد. نگاه سنگین او به کلاس همه را ساکت می‌کند و با اشاره به من می‌گوید: «تشریف بیاوری پای تابلو!»

چند تا سوژه‌ی جوک و متلک که معلوم بود از گذشته تدارک دیده، برای بچه‌ها می‌گوید، عمداً کسی نمی‌خندد به‌جز فاطی، همه به فاطی می‌گویند: «خفه شو!» او می‌ترسد و از خندیدن دست برمی‌دارد.

می‌گویم: «گچ هم نداریم»

می‌گوید: «من گچ آورده‌ام.»

کیفش را باز می‌کند و دو عدد گچ به من می‌دهد و می‌گوید: «هر چه می‌گویم روی تخته بنویس!» تا صبح به تو گچ می‌دهم حتی می‌توانی با آن‌ها خانه‌ای برای خودت فراهم کنی. یک شعر بلند که در پیشانی کتاب حک‌شده از بر می‌خواند و من می‌نویسم.

به بچه‌ها می‌گوید: «بنویسید»

بچه‌ها می‌گویند: «خودکار نداریم…»

کیفش را دوباره باز می‌کند، یک جعبه خودکار بیک بیرون می‌آورد و می‌گوید: «جشن مهرگان است، این خودکارها را برایتان هدیه آورده‌ام.»

همه شروع می‌کنند به نوشتن. وقتی شعر را معنی می‌کند و نکات دستوری و ادبی آن را می‌گوید و درس را تمام می‌کند، به بچه‌ها می‌گوید: «هر کس زیباترین خودکار را داشته باشد، یک هدیه‌ی دیگر از من دریافت می‌کند. خودکار مرا هم می‌گیرد.»

بلند می‌شود و در کلاس می‌گردد و خودکارهای بچه‌ها را یکی‌یکی می‌گیرد و روی میز می‌گذارد. بعد رو می‌کند به من که سرتاپایم سفید شده است و می‌گوید: «خودت را بتکان و برو دست و صورت‏ات را بشور!»

به او نزدیک می‌شوم و از لج و عصبانیت خودم را می‌تکانم به‌نحوی‌که گرد سفید روی موهای سیاهش می‌نشیند. حتی مقداری گچ روی کاکل سفیدی می‌نشیند که روی طره‌ی موهایش سبز شده است.

بر کاپشن سبزش هم لایه‌های سفیدی افتاده و شلوارش به طرز مسخره‌ای سپید شده است. به کلاس نگاه می‌کنم. روسری بچه‌ها و مانتوهای آن‌ها هم از نحوه‌ی پاک کردن تابلو و گچ ریزه‌های سپیدی که در کناره تخته‌سیاه به هوا پرتاب می‌کردم، سفید شده است. معلم دوباره به من نگاه می‌کند و می‌گوید: «یک چرخ بزن!» می‌زنم. همه کلاس می‌خندند. بعد می‌گوید: «تشریف ببرید بیرون و سروصورت خود را بشورید…» وقتی برمی‌گردم، همه از دیدن من می‌خندند.

لکه‌های گچ و آب روی لباس‌هایم ماسیده است. به خشم به بچه‌ها نگاه می‌کنم. پارس می‌کنم، واق‌واق می‌کنم. ساکت می‌شوند.

معلم خودکارهای بچه‌ها را جمع می‌کند و همه را توی کیفش خالی می‌کند و می‌گوید: «هر کس از این به بعد با بیک ننویسد به او نمره نمی‌دهم. هر کس هم کتاب نیاورد، او را با تاکسی می‌فرستم خانه‌اش تا کتابش را بیاورد.» همه جیغ می‌کشند و بعدازآن‌که معلم از کلاس خارج می‌شود، بهت و سکوتی سنگین بر کلاس حاکم می‌شود.

فردا، صبح زود چهارپایه‌ی بزرگی که زیر تابلو کلاس بود، وارو کردم و به بهار و یکی دو نفر دیگر گفتم با این گازنبر، میخ‌های آن را بیرون بکشید. بعد با مهارت، آن را یله کردیم و بر سر جایش قرار دادیم.

همه می‌دانستند اگر معلم ادبیات تصمیم بگیرد که چیزی روی تابلو بنویسد، چهارپایه‌ی سه متری و معلم سقوط خواهند کرد.

وقتی معلم ادبیات وارد کلاس شد، خودکارها را از کیفش بیرون کشید و به مهر گفت: «دیشب خوابم نبرد، علتش هم آن بود که فکر می‌کردم شاید کسی آن‌ها را به شما هدیه داده باشد. این‌ها را به شما برمی‌گردانم، آن‌ها را در گنجه قرار دهید چون ممکن است گم شود.»

همه خوشحال شده بودند ولی من خودکارم را نتوانستم پیدا کنم.

با شرارت و بدجنسی خاصی گفت: «کیمیا این خودکار را که بر جیب پیراهنم زده‌ام به من تقدیم کرده است.»

من دانستم که می‌خواهد سربه‌سرم بگذارد و مثل دیروز حالم را بگیرد. دوست داشتم پاچه ماچه‏اش را بگیرم. آن رو سگم را بالا آورده بود.

یک بیت اجق‌وجق از خاقانی خواندم و از او خواستم تا معنی‌اش کند و نکات ادبی آن را به بچه‌ها بگوید. بدون آن‌که از روی صندلی‌اش برخیزد به بچه‌ها گفت: «صفحه 178 کتاب را باز کنید. این بیت در سطر دوازدهم همین صفحه است.» همه کتاب‌ها را روی میز گذاشتند و به حیرت به هم نگاه کردند…

بعد معلم ادبیات آن را معنی کرد و چند نکته را هم یادآور شد.

به او گفتم: «لطفاً آن را بر روی تابلو بنویسید…»

بلند شد و با گام‌های بلند روی چهارپایه ایستاد. چهارپایه تکانی خورد و از چهار طرف هرکدام از تخته چوب‌ها به سمتی پریدند و صدای وحشتناکی مدرسه را تکان داد. معلم ادبیات بدون آنکه روی خود را به‌طرف کلاس بگرداند، چهارپایه را با پای بلندش به دیوار چسباند و بیت را نوشت و چند نکته را بر آن علاوه کرد. حتم داشتم که می‌دانست اگر سرش را بچرخاند، بچه‌ها صورتش را که مثل گچ سفید شده است، می‌بینند. او این کار را نکرد. با اعتمادبه‌نفس و طمأنینه‌ای در کلام به بچه‌ها گفت: «درس دیروز و امروز را هفته‌ی دیگر می‌خواهد.»

وقتی کلاس تعطیل شد، فاطی چند فحش آب نکشیده نثارم کرد که: «بی‌شرف پست! به فرض آن‌که او را فراری دادی، چه گیرت می‌آید، مگر نمی‌بینی که هرکدام از دبیرهایی که با اصرار او به مدرسه آمده‌اند این‌همه زحمت می‌کشند، اگر نمی‌خواهی درس بخوانی برو شوهر کن! برو دنبال کار وزندگی‌ات…»

آن‌قدر عصبانی بودم که روسری‌اش را کشیدم و یقه‌اش را پاره کردم تا دکمه‌ی چهارم مانتویش. او هم پرید و موهایم را گرفت، اشک در چشم‌هایم جمع شده بود و او موهایم را گرفته بود و ول نمی‌کرد. می‌خواستم پارس کنم. سربازها ایستاده بودند با بچه‌ها و به ما نگاه می‌کردند. شاید بدشان نمی‌آمد که یقه‌ی همدیگر را تا پایین جر بدهیم. مجبور شدم یکی از دست‌های او را گاز بگیرم. معلم ادبیات آمد کنار فاطی و با خواهش و تمنا از او خواست که ادامه ندهد.

روی صورت و سینه‌ام، خراش‌های فاطی، مانده بود. اوضاع او از من بهتر نبود.

معلم ادبیات، سوار پیکان سیاهش شد و بدون آنکه به جمعیت نگاه کند، از کنارمان گذشت.

هفته‌ی بعد وقتی دبیر ادبیاتمان وارد کلاس شد، انگار گرد غم و ماتم بر کلاس پاشیده بودند. من هم به هدفم رسیده بودم. مدیر مدرسه مرا از کلاس اخراج کرده بود. پدرم به آب و آتیش می‌زد که مرا برگرداند.

مدیر مدرسه گفته بود باید دبیر ادبیات رضایت بدهد. پدرم ایستاده بود مقابل پنجره توی حیاط.

آقای «ف»، دبیر ادبیاتمان، به او ظنین شده بود و گفته بود: «می‌توانم برای شما کاری کنم؟»

پدرم آمده بود پشت در، دست آقای «ف» را گرفته بود که «بگذارید دستتان را ببوسم، او را از کلاس محروم نکنید!»

و او گفته بود: «حرفتان را نمی‌فهمم، من توی عمرم کسی را از کلاس اخراج نکرده‌ام.» و وقتی فهمیده بود، او پدر من است. گفته بود: «همین حالا بروید او را به کلاس بیاورید، من از مدیر مدرسه خواهش می‌کنم او را بپذیرد.»

پدرم مرا با چشم‌های پف‌کرده به کلاس آورد و آقای «ف» داشت به یک تشت زیر هره که پر از باران بود نگاه می‌کرد.

وقتی چشم‌های فراری‌اش را به سمت کلاس چرخاند، پر از اشک بود.

به چشم‌های میشی من نگاه کرد و قطعه‌ای از شعر لورکا را خواند:

سبز، تویی که سبز می‌خواهمت

سبزِ باد و سبزِ شاخه‌ها

اسب در کوهپایه و

زورق بر دریا…(ماشین بر درگاه)

ای دوست! بگوی، او کجاست؟

دخترکت، دخترکِ تلخ‏ات است کجاست؟

چه سخت انتظار کشید

چه سخت انتظار می‏بایدش کشید

تازه روی و سیاه موی

بر نرده‌های سبز…

بر من گریه افتاد، «در تنم، طوفان افتاده بود.»

با تحسر و اندوه گفت: «چه سخت است، شعرها و مطالبی که دوست نداری تدریس کنی…نه تقصیر من است و نه کیمیا، اگر برای خودکارت گریه می‌کنی، مال تو، من فقط با آن چند خط شعر نوشته‌ام…»

دلم برایش سوخت، چند بار بادِ ماشین‏اش را خالی کرده بودم و چند خط با کلید روی در پیکان‏اش کشیده بودم و او به هیچ‌کس نمی‌گفت. همین چیزها بود که کفری‌ام می‌کرد.

فاطی گفت: «آقا! «ی» در مصراع‌های «دوستی» و «سگی» چه نوع یایی است:    غرض‌ها تیره دارد دوستی را

سگی بگذار ما هم مرد مانیم

گفت: «دوستی یعنی: «دوست بودن»، «ی» مصدری است. «سگی» هم به معنی «سگ بودن» است و باز هم مصدری است.

فاطی گفت: «ی» در ترکیبِ «اخلاق سگی» چیه؟ گفت: «ی» نسبی است.

فاطی فکر می‌کرد، هنوز به واژه سگ حساسیت دارم، مرتباً روی این کلمه مانور می‌داد. آقای «ف» فصلی درباره‌ی نسب نامه‌ی سگ پرداخت و ویژگی‌های مثبت او را با آوردن چند خاطره بست و گفت: «کاش روح و اخلاق و سکنات این حیوان مقداری در ما حلول می‌کرد.» نمی‌دانم چرا مولوی می‌گوید «سگی بگذار ما هم مردمانیم» درصورتی‌که سگ‌ها از مردم امروز بهترند. آن‌ها بی‌خودی پاچه نمی‌گیرند، بی‌خودی خیانت نمی‌کنند، توطئه نمی‌کنند، شنود نمی‌کنند، از روز اول خلقت همین‌جوری بوده‌اند که هستند. ما گاهی آن‌ها را بد پرورش می‌دهیم. ما آن‌ها را هار می‌کنیم…

از آن روز به بعد مهر معلم نشست توی دلم. لحظه‌شماری می‌کردم که بیاید وقتی هم می‌رفت با یکی از بچه‌ها تعقیب‏اش می‌کردم، زیر سایه‌ی دیوار خانه‌اش می‌نشستیم. پشت درخت‌ها قایم می‌شدیم و او را می‌پاییدیم.

او هم فهمیده بود وقتی بچه‌ها حواسشان نبود؛ پشت میز می‌نشست و وانمود می‌کرد دارد کتاب می‌خواند ولی به من نگاه می‌کرد. من هم از رو نمی‌رفتم و مسابقه می‌دادیم.

Reviews (0)

Reviews

There are no reviews yet.

Be the first to review “رمان پارانویا / فیض شریفی” لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Shipping & Delivery

Related products

مقایسه
بستن

هنوز هم حسین اعتمادزاده

رمان
ریال1.700.000
مانده بود چه کند، حالا خودش هم مشتاق شده بود ادامه بدهد. مگر می‌توانست پشت گوش بیندازد و حرف‌های استاد
افزودن به علاقه مندی
Add to cart
نمایش سریع
مقایسه
بستن

رمان شاندر / فاطمه صحرایی

رمان
ریال3.200.000
با خنده هومن لقمه دهانم را نجویده قورت می‌دهم و دلگیر نگاهش می‌کنم. چیه؟ دست جلوی دهانش می‌گیرد. بین خنده‌هایی
افزودن به علاقه مندی
Add to cart
نمایش سریع
مقایسه
بستن

افتاده ی به پا خاسته / نویسنده: علی منصوری عبدی

رمان
ریال1.250.000
(تقدیم به همه بهبودیافتگان در سراسر جهان) جوانانی که به هر دلیل  چه  مرد و چه  زن ناخواسته به سمت‌وسوی
افزودن به علاقه مندی
Add to cart
نمایش سریع
مقایسه
بستن

کال رمان ایرانی حسین اعتمادزاده چاپ دوم

رمان
ریال1.350.000
  با ترس و دلهره از خواب پرید. از تخت، پایین آمد و کنار پنجره رفت. پرده را به‌آرامی کنار
افزودن به علاقه مندی
Add to cart
نمایش سریع
مقایسه
بستن

خاطراتِ خاطره / خاطره حسن‌زاده داودی

داستان, رمان
ریال700.000
بریم به ۲۱ سال قبل یعنی زمانی که من ۵ سالم بود یهو بهم خبر دادن که دارم خواهر می‏شم،
افزودن به علاقه مندی
Add to cart
نمایش سریع
مقایسه
بستن

رمان هنوز هم / حسین اعتمادزاده

رمان
ریال2.800.000
                         فصل یک       مانده بود چه کند، حالا خودش هم مشتاق شده بود ادامه بدهد. مگر می‌توانست پشت گوش
افزودن به علاقه مندی
Add to cart
نمایش سریع
مقایسه
بستن

کیجا/ سجاد صابر

رمان
ریال1.800.000
  فصل اول حوضچه­ های فیروزه   خبری از نور مهتابی چراغ تیر برق نیست. شهرداری لامپای جدیدی با نور
افزودن به علاقه مندی
Add to cart
نمایش سریع
مقایسه
بستن

کوچ چکاو ح… ستاره شناس

رمان
ریال2.500.000
متن کوتاه محصولات سایت در این بخش قرار میگیرد و تمامی محصولات این وب سایت با استفاده از فروشگاه ساز ووکامرس قرار گرفته است به راحتی میتوانید به دلخواه خود هر چقدر که بخواهید محصول در سایت اضافه کنید
افزودن به علاقه مندی
Add to cart
نمایش سریع
post-office

ارسال پستی

به تمام نقاط کشور

help

پشتیبانی 24 ساعته

به غیر از ایام تعطیل رسمی

secure-payment

پرداخت ایمن

از طریق درگاهای بانکی

rocket

سرعت بالا

در انجام کارهای سافارشات

اپلیکیشن انتشارات

app-store-button.png
google-play-button.png
  • درباره انتشارات
    • درباره ما
    • تماس با ما
    • حریم خصوصی
    • کیفیت محصولات
    • ثبت آسان
    • سوالات متداول
  • دسترسی سریع
    • کتاب های عاشقانه
    • کتاب های داستانی
    • کتاب های آموزشی
    • کتاب های رسمی
    • کتاب های تاریخی
    • کتاب های دینی
  • خدمات مشتریان
    • ثبت اثر کتاب
    • مراحل ثبت کتاب
    • هزینه ثبت اثر
    • پیگیری سفارشات
    • تیکت های من
    • ارسال تیکت
  • راهنمای خرید
    • شیوه های پرداخت
    • نحوه ثبت سفارش
    • رویه ارسال سفارش
    • امکان پرداخت در محل
    • تحویل اکسپرس
    • تخفیفات ویژه سایت

تمامی حقوق برای سایت انتشارات محفوظ است - طراحی سایت تیم تی اف نت پلاس

  • منو
  • دسته بندی ها
منوی دسته بندی های خود را در تنظیمات پوسته -> سربرگ -> منو -> منو موبایل (دسته ها) تعیین کنید
  • صفحه اصلی
  • فروشگاه
  • وبلاگ
  • درباره ما
  • تماس با ما
  • لیست علاقه مندی ها
  • ورود / عضویت
سبد خرید
بستن

نشر شب چله_ فروشگاه آنلاین نشر شب چله Dismiss