فصل یک
مانده بود چه کند، حالا خودش هم مشتاق شده بود ادامه بدهد. مگر میتوانست پشت گوش بیندازد و حرفهای استاد زرشناس را نشنیده بگیرد؟! حرفهایی که مثل چراغ در تاریکی، راه را برایش روشن کرده بودند؟ از همان جلسهی نخست کلاس، حرفهای استاد زرشناس، جان و روحش را تسخیر کرده بود.
استاد، بعد از سلام، خودکارش را بهسوی آنها گرفته و پرسید:
بچهها! این چیست؟
دانشجویان یکصدا گفتند: خودکار.
لحظهای سکوت کرد و دوباره پرسید: شبیه چیست؟
همهی دانشجویان با لبخند معنادار یکدیگر را نگاه کردند و هیچکس حرفی نزد.
استاد ادامه داد: شبیه پیکان است.
دانشجویان نگاهش میکردند که چه میخواهد بگوید و استاد ادامه داد:
– پیکان هم میتواند شکار را نشانه برود، هم شکارچی را.
دانشجویی گفت: جناب استاد! کشتن شکارچی سخت است، خودش شکارگر است.
دانشجوی دیگری گفت: من میخواهم شکارچی باشم تا شکار.
استاد زرشناس لبخندی بر لب آورد و گفت: همراهی با شکارچی ساده است، راهی که بیشتر مردم میروند.
دانشجویی با کنایه گفت: جناب استاد! از درس دور نشدیم.
استاد زرشناس گفت: درس امروز ما، همین است همراهی با شکار یا شکارچی؟ و با لبخندی معنادار صحبت را بهسوی دیگر کشاند.
– نمرهی امتحانی، ملاک کارم نیست. هیچ دانشجویی نگران نمره نباشد، کسب دانش: سنجش من همین است.
دانشجویان همگی ساکت شده و چشم به دهان استاد دوخته بودند.
– قبول دارم، راه دشواری است و برای رسیدن به هدف باید عشق داشت. تاکید میکنم: عشق عشق عشق.
***
فرامرز از همان روز نخست دلبسته و شیفتهی استاد شده بود. زمانی که موضوع پایاننامهاش را با استاد درمیان گذاشت، زرشناس منابع معتبری را به او معرفی کرد تا پایاننامهاش را عالی بنویسد؛ و فرامرز گفت، کتاب مهمی که میتواند به او کمک کند، کتاب «سه یار و سه کار» هست.
استاد سر تکان داد و گفت، متاسفانه آن کتاب را ندارد و نمیداند آیا در کتابخانهای میتواند آن را پیدا کند یا نه؟ و گفت، افسوس میخورد که چرا نتوانست آن کتاب ارزشمند را برای خود تهیه کند؟ فرامرز هم گفت، شنیده است که چند وقت بعد از چاپ خمیرش کردهاند. استاد گفت این امکان وجود دارد که در کتابخانهی شخصی کسی پیدا شود؛ اگر بتواند پیدایش کند، بسیار عالی است.
فرامرز برخی از ویژگیهای آن کتاب را از دیگران شنیده بود؛ اما نظر استاد برایش اهمیت بیشتری داشت. پرسید: شما آن کتاب را خواندهاید؟ استاد گفت قبل از آن اتفاق و آمدنش به بندرعباس یکبار آن را خوانده است. تا آنجا که او میداند، کتابِ جامع و کاملی است. هنوز کتابی معتبرتر از آن کتاب دربارهی این سه شاعر نوشته نشده است؛ و توضیح داد، یکی از ویژگیهای برجستهاش این است که شاعران را از زوایای گوناگون و اثرگذاریشان بر مردم موردبررسی قرار داده است. مهمتر از همهی اینها، مقدمهی جامع و کاملی دارد که «سپهر همتآبادی» آن را نوشته و آن کتاب را تأیید کرده است. مکثی کرد و گفت، امیدوار است پیدایش کند.
فرامرز گفت پس آن کتاب مورد تأیید است و میتواند کمکش کند؟ استاد جواب داد برای موضوعی که انتخاب کردید به نظر من، معتبرترین مرجع است؛ البته اگر پیدایش بکنید. جواب داد که پیدایش میکند. استاد گفت: باید بداند، یا گام در این راه نگذارد یا اگر گذاشت، باید خوندلها بخورد. سکوت کرد و ادامه داد: البته با پشتکاری که از او سراغ دارد مطمئن است که از پس این کار برمیآید، امروز و فردا نکند و کارش را شروع کند.
فرامرز گفت قول میدهد از تمام توانش بهره بگیرد؛ اگر زیر سنگ هم باشد پیدایش میکند و پایاننامهای تحویل میدهد که رضایت استاد را جلب کند.
***
هرچند نام سپهر همتآبادی را از اینوآن شنیده و چند جلد از کتابهایش را خوانده بود و میدانست که او مردی اندیشمند و مبارزی سرسخت است که سالهای زیادی را در زندان و غربت و تبعید گذرانده؛ ولی وقتی از زبان استاد زرشناس شنید که او مقدمهای بر کتاب «سه یار و سه کار» نوشته، اشتیاقش بیشتر شد؛ کتابی که سپهر تأییدش کند، باید معتبر باشد.
فرامرز، چندین روز پی کتاب گشت. از کتابخانههای دانشگاه و شهرشان هم نتوانست مطلبِ دندانگیری به دست بیاورد و کار پایاننامه، نیمهکاره مانده بود. چون به استاد زرشناس قول داده بود هر طوری شده آن کتاب را پیدا میکند و پایاننامهای استخواندار، به او تحویل میدهد، نمیتوانست با او روبهرو شود و بگوید نتوانسته است کتاب را پیدا کند و قصد هم ندارد موضوع پایاننامهاش را عوض کند.
مانده بود چه کند! یکهو به یاد «بهنام دادجو»، دبیر ادبیات شهرش افتاد. فقط دبیرش نبود؛ بلکه دوستش هم بود. چند سالی بود که باهم ارتباط داشتند. دادجو بسیار دانا و همیشه هم راهنمایش بود. چندبار پیشنهاد کرده بود با او برود در جلسهی هفتگیشان تا بیشتر با مسائل فرهنگی، اجتماعی و تاریخی آشنا شود؛ اما او به دلیل نداشتن فرصت و ترس عقب افتادن از درسها نپذیرفته بود. گه گاه از او کتاب یا جزوهای میگرفت. منتظر بود بعد از تمام شدن دورهی عالی، ارتباطش را با او بیشتر کند و در نشستهایشان هم شرکت کند. حالا چه خوب است برود پیشش و با او مشورت کند. بااینکه، مدتی است او را ندیده؛ میداند به حتم کمکش خواهد کرد.
میدانست دبیر دادجو در یکی از آموزشگاههای علمی، ادبیات تدریس میکند. حتی یکبار به او گفته بود: بیا در آموزشگاه تدریس کن. فرصت پیدا نکرد. حالا باید برود و او را ببیند.
***
پلههای آموزشگاه را یکییکی بالا رفت. صدای دادجو که شعر میخواند، در راهروی آموزشگاه پیچیده بود. این پا و آن پا کرد تا درس دادنش تمام شود. همیشه از خوانش شعرش لذت میبرد. دوست داشت پشت درِ کلاسش بایستد و به صدایش گوش بسپارد. درحالیکه آرام ایستاده بود، دفتردار از اتاقش بیرون آمد، سلام و احوالپرسی کرد و از فرامرز خواست در دفتر منتظر بنشیند. او قبول نکرد. دفتردار درحالیکه برمیگشت، گفت: پنج دقیقهی دیگر کلاسش تمام میشود. در راهرو ماند و گوش خواباند به اشعاری که میشنید:
– سرمست جَستم از جا، هشیار و بیخماری
بوسه زنان به پایش، در پاسخ هدایت
– همراه شد دل من با دست و مغز و چشمم
بار دگر همانم؛ آن کــوه پـر صلابت.
تمام حواسش به شنیدن شعر بود که صدای کف زدنِ شاگردها راهرو را به لرزه درآورد. فرامرز در یکقدمی در ایستاده بود، شانههای دادجو میان درگاهی کلاس را پر کرد. همدیگر را در آغوش گرفتند و دوتایی رفتند داخل دفتر. فرامرز ماجرای پایاننامه و پیدا نکردن کتاب را برایش تعریف کرد. دبیردادجو گفت او هم تعریف آن کتاب را شنیده است؛ ولی متأسفانه آن کتاب را ندارد اگر او فرصت داشته باشد، شب دوشنبه نشستی دارند، در آن شرکت کند تا با چند نفر که آدمهای روشنفکر و دانشگاهی هستند، آشنا شود. شاید هم بتوانند کمکش کنند بااینکه چند باری درخواست او را رد کرده بود، حالا برای پیشبرد کارش بهتر دید برای یکبار هم که شده به دعوت او را ضایت دهد. قرار گذاشتند غروب دوشنبه، جلوی دبیرستان ادب، همدیگر را ببینند.
غروب دوشنبه، لحظهای تأخیر نکرد و جلوی دبیرستان حاضر شد. دبیردادجو کتاب به دست میآمد. بهطرفش رفت. دوتایی چنددقیقهای قدم زدند و آرامآرام رفتند تا به در خانهای رسیدند. دبیردادجو در زد. یکی از پشت در پرسید: شما؟ دادجو گفت، «ایران سربلند». در باز شد. حیاط، حوض بزرگی داشت که جلبک سبز روی آب سفره پهن کرده بود. از چند پلهی چوبی بالا رفتند و وارد سالن شدند. درون سالن، حدود پنجاه نفری بر روی نیمکتهای چوبی نشسته بودند. فرامرز و دبیردادجو در ردیف آخر روی نیمکتی جا گرفتند. لحظهای سکوت حاکم شد. ناگاه در کمال تعجب و شگفتی فرامرز، استاد زرشناس را پشت تریبون دید. دادجو نگاهش کرد. لبخندی زد و گفت: همین استاد زرشناس استاد راهنمای تو است؟ فرامرز حیرت زده سر تکان داد. دادجو گفت: سالها با او دوست است. او انسان بزرگ و با تجربهای است. نیاز به معرفی ندارد. فرامرز هیچ نگفت.
استاد شروع کرد به حرف زدن:
– شاه با دادن پول نفت به کشورهای بیگانه، هر روز بیشتر از سوی آنها حمایت میشود و نیروهای سرکوب، روز به روز مسلح تر میشوند. تنها راه مبارزه با رژیم این است که همهی نیروهای مترقی، همدلی و یکپارچگی را حفظ کنند. راه رسیدن به هدف، آگاهی دادن و آشنا کردن مردم، به خصوص کارگران، به حق و حقوقشان است. رفقا، فراموش نکنید؛ تشکیل سندیکای کارگری را بسیار جدی بگیرید. با راه های دیگر نمیتوان با نیروی تا دندان مسلح جنگید.
صدای کف زدن در سالن پیچید و سخنرانی تمام شد. تک تک آدمها آرامآرام سالن را ترک میکردند و تعدادی دور زرشناس حلقه زده با او گپ میزدند. دبیردادجو دست فرامرز را گرفت و خودشان را رساندند به آن حلقه. همانجا ایستادند تا استاد از پرسوجوی رفقایش خلاص شود. همچنان ایستادند تا اینکه استاد خواست از سالن بیرون برود، دادجو جلو رفت و سلام کرد و دست داد و خواست فرامرز را معرفی کند که زرشناس گفت او را میشناسد و از دیدنش خوشحال شده است. سه تایی رفتند به گوشهی حیاط. آنجا زیرزمینی بود که با چند پله به اتاقکی میرسید. چند نفر با سبیلهای پرپشت، کلاه کپی بر سر، پشت میزهایی مربع، روبهرویهم نشسته و با هیجان مشغول گفتوگو بودند. با دیدن این سه نفر، از جایشان بلند شدند. زرشناس با دست اشاره کرد بنشینند. سهتایی پشت میزی نشستند. زرشناس رو به دادجو گفت، رفیق! چرا آقا فرامرز را دعوت نمیکنی در نشستها شرکت کند؟ بسیار دانشجوی باهوش و باسواد و علاقهمندی است. دادجو گفت میترسد از درسش عقب بیفتد. زرشناس گفت درس را در این جلسه ها باید یاد بگیرد. درس انسان شدن و چگونه زندگی کردن را در کتابهای درسی نمیشود پیدا کرد.
گویا دادجو پی برد اگر پیش استاد از فرامرز دعوت کند تا در نشستهایشان شرکت کند، او میپذیرد. همانجا، پیش زرشناس از فرامرز خواست تا در جلسهها شرکت کند و فرامرز بدون درنگ قبول کرد.
آرامآرام ارتباط تنگاتنگی بین فرامرز و استاد به وجود آمد. هرچند استاد زرشناس هم سن و سال پدرش بود، صفا و صمیمیتش چنان بود که فرامرز این اختلاف سن را حس نمیکرد. چند بار دبیردادجو و استاد در جلسه ای که با رفقایشان داشتند از او دعوت کردند و او هم شرکت کرد. بعد از نشست ها بود که فرامرز با آشنا شدن با اندیشه ای مترقی از این رو به آن رو شد. غوغایی در درونش موج میزد و به همین خاطر این در و آن در زد، دست به دامن اینوآن شد با خیلی از آنهایی که فکر میکرد سرشان به تن شان می ارزد و در استان سری توی سرها دارند، به بحث و گفتوگو نشست. از هر که پرسید علّت خمیر شدن آن کتاب بعد از چاپش چه بود و چگونه میتواند آن را پیدا کند، در جوابش میگفتند که پی آن نگردد، اگر آن کتاب را در دست کسی ببینند زندانی دارد. هیچکدامشان نمیدانستند که چرا خمیرش کردند و چرا حکومت خواندنش را ممنوع کرده است.
چند نفر توصیه کردند از این پژوهش دست بکشد و از استاد زرشناس دوری کند؛ چون او آدم سابقه داری است. بهتر است برای پژوهشش دربارهی شاعران معاصر، از منابع دیگری استفاده کند یا اینکه از خیر نیما و شاملو بگذرد. از شنیدن این حرفها چند روزی دمغ شده بود، به خصوص این جمله را از کسی که عنوان استاد پروازی را یدک میکشید، شنیده بود: «راه پرخطری است و به حرفهای زرشناس هم زیاد اهمیت ندهد؛ و کم تر دوروبرش بچرخد.» سخت متعجب شد. به تک تک شان گفته بود هر جوری شده باید آن کتاب را پیدا کند. نشست و به حرفوحدیث این آدمها فکر کرد. به این نتیجه رسید تا با دبیردادجو صبحت کند. همین کار را هم کرد. دادجو گفت اینجا نمیتواند آن کتاب را پیدا کند، او هم از چند نفر شنیده است کتابی استخوان دار است. بهتر است از استاد زرشناس بپرسد که چه کند؟ چگونه پیدایش کند؟ فکر خوبی بود.
حجب و حیا بین استاد و دانشجو مانع از آن میشد که او بهتنهایی با زرشناس روبهرو شود. چونکه یکبار گفته بود میتواند کتاب را پیدا کند و موضوع پایاننامهاش را عوض نمیکند، از دبیردادجو تقاضا کرد که دوتایی بروند پیش استاد زرشناس. دادجو پذیرفت و گفت: برویم خانهاش. فرامرز گفت نه رفتن به خانهاش، مزاحمت ایجاد میکند. دادجو گفت او تنها زندگی میکند تازه خوشحال هم میشود.
همین کار را هم کردند. یک روز دونفری رفتند خانهی استاد زرشناس. وارد اتاقش شدند زرشناس خواست برایشان چای و میوه بیاورد که دبیردادجو نگذاشت. گفت خودش میتواند چای درست کند و بیاورد. استاد پذیرفت و به فرامرز تعارف کرد که بنشیند. روی راحتی نشست و به کتابهایی که روی میز پخش بود نگاه کرد. سر به هر طرف اتاق میگرداند چشمش به تابلوی نقاشی و کتابها میخورد. داشت فکر میکرد، «خدای من! چقدر کتاب. آدم خانه را با کتابخانه اشتباه میگیرد.» زرشناس بلند شد. ابتدا لای کتابهایی را که باز بود کاغذ گذاشت و جابهجا کرد و آمد روبهروی فرامرز نشست. دبیردادجو کتری را روی گاز گذاشت و آمد کنار فرامرز. فرامرز حرفی نزد. دبیردادجو علت آمدنشان را برای استاد زرشناس تعریف توضیح داد. استاد از فرامرز پرسید: آیا دوست دارد این پژوهش را ادامه بدهد؟ جواب داد: دوست دارد ادامه بدهد؛ حتی اگر راهی دشوار و پرخطر داشته باشد. مکثی کرد و ادامه داد: همانطور که شما فرمودید، باید پی ببرم که آن سه نویسنده که سالها روی آثار سه شاعر کار کردند، چه شد که آب در خوابگه مورچگان ریختند؟!
استاد زرشناس نگاهی به دبیردادجو کرد و گفت، حالا که خودش تمایل دارد این پژوهش را پی بگیرد، راهش این است که برود به شمال و با آن سه نفر گفتوگوی حضوری داشته باشد. فرامرز یکه خورد. نگاهی به دادجو کرد. دادجو پرسید: میشود استاد؟!
جواب داد با پشتکاری که از او سراغ دارد، اگر بخواهد، به حتم میشود. فرامرز چیزی نگفت و همچنان مات شده بود به حرفهای استاد. دلش میخواست دادجو بپرسد چهکار کند. اتفاقاً دادجو پرسید: چهکار باید بکند؟ توضیح داد یادش باشد که حرفهایشان را ضبط کند و از آنها بخواهد تا کتابشان را در اختیار او قرار دهند. دادجو گفت: استاد فکر خوبی است، اما…
زرشناس نگاهی به دادجو کرد و گفت اما ندارد. به او قول میدهم که موفق میشود. فرامرز پرسید: آیا در شمال میتواند پیدایشان کند؟ شنید تا آنجا که خبر دارد، هر سهی آنها در یک شهر زندگی میکنند، دیدنشان کار دشواری نیست، ولی او مدّتی است که خبری از آنها ندارد.
دبیردادجو از استاد زرشناس پرسید: اگر پیدایشان نکند، چه باید بکند؟ جواب داد: اگر آن سه نفر را پیدا نکرد دنبال سپهر همتآبادی بگردد که مقدمهای بر آن کتاب نوشته است. دادجو دوباره گفت: شما از سپهر همتآبادی خبر دارید؟! جواب داد: شنیدهام دریکی از روستاهای شمال زندگی میکند و فرامرز باید به آنجا برود به روستایی به نام «همتآباد» که رفیق سپهر هم چند سالی است به آنجا تبعید شده است.
هر سه لحظهای سکوت کردند. زرشناس سکوت را شکست و پی حرفش را گرفت: رفتن نزد ایشان بسیار دشوار است و کار هرکس نیست. نمیدانم؛ شاید الان دیگر شرایط فرق کرده باشد و آن سختگیریها نباشد. خودم هم او را بعدازآن سالهای سخت ندیدهام.وقتی همتآبادی را تبعید میکردند من هنوز گرفتار بودم. این را هم گفت که فکر میکند بعد آن واقعه، هیچکدام از رفقایش هم او را ندیده باشند. فرامرز پرسید، چرا؟! شیند. برای اینکه او ممنوعالملاقات بوده است.
فرامرز مانده بود بپرسد یا نپرسد چرا او را با این سنش تبعیدش کردهاند که زرشناس فکرش را خواند؛ و پرسید: سوالی داشتی؟ فرامرز گفت: چرا تبعیدش کردند؟ زرشناس گفت، شما به حتم میدانید که او طرفدار جریان سیاسی مخالف سلطنت بوده و برای براندازی نظام شاهنشاهی مقالههای گوناگونی نوشته است. از زندان و مهاجرتش هم خبر دارید، اما جالبتر این است، مردی که در طول عمرش یا زندان بود یا دور از دیارش، حالا وقتیکه تبعیدش کردند، شایع کردهاند که او توبه کرده و گفته است ما قصد براندازی نظام را نداشتیم و گفته من طرفدار حکومت پادشاهیام و مخالف جمهوری. در روزنامهها هم نوشتند که شخص اول مملکت او را بخشیده و دستور داده است باغی زیبا را دریکی از روستاهای شمال به او هدیه کنند که مثل بهشت است و او به قول حکومتیها در آن بهشت دارد حال میکند. خیلیها این شایعه را باور میکنند؛ ولی رفقای واقعی و وفادار میدانند که او با چه دشواریهایی دارد زندگی میکند.
چشمهای فرامرز از حیرت گرد شد. مات و مبهوت به زرشناس نگاه میکرد و گوش به حرفهایش میداد. دبیردادجو پرسید: خانمش هم فوت کرده است؟ استاد گفت، متأسفانه همسرش، ایران خانم هم زنده نیست؛ اگر بود میشد با او تماس گرفت و از حالوروز سپهر باخبر شد. دادجو پرسید: شنیدهام که ایران خانم سنی نداشته است. زرشناس گفت: شصتوهشت سال بیشتر نداشت. بعد از تبعید شدن سپهر به همتآباد، بعد از نوشتن مقدمه بر آن کتاب دوباره او را به زندان انتقال میدهند. ایران خانم، در برابر چشمانش جان داد و سپهر بدون ایران شد. از آن به بعد دیگر کسی از سپهر خبری ندارد. زرشناس با انگشت سبابهاش تابلوی نقاشیای را که به دیوار آویخته بود نشان داد و گفت، از هنرهای ایران خانم است. هر دو خیره شدند به تابلوی نقاشیای که چند مرد معدنچی را پای در زنجیر نشان میدهد.
فرامرز پرسید: ببخشید استاد! فکر میکنم این پایاننامه سبب آن بشود که من حرکتی کنم تا به آن کتاب برسم و بتوانم از نزدیک این شخصیت بزرگ را ببینم. استاد گفت: خیلیها بعدازاین حوادث دوست داشتند او را ببینند؛ ولی نشد. از روزی که مرا به بندرعباس فرستادند، دیگر از هیچکس خبری ندارم. فرامرز گفت: شما فکر میکنید میتوانم او را ببینم؟
زرشناس توضیح داد که برای دیدنش یک راه وجود دارد و آنهم داشتن کارت خبرنگاری است. اگر بتواند آن را تهیّه کند شاید بهبهانهای بتواند سپهر را ببیند.
دبیردادجو رو به فرامرز کرد و گفت: مدتی خبرنگار بودی، مگر نه؟ فرامرز لحظهای فکر کرد و سرش را تکان داد. استاد انگار تعجّب کرده باشد، پرسید: تو خبرنگار هستی؟ جواب داد: نه استاد، دورهی دانشجویی کارشناسی خبرنگار افتخاری روزنامهی کیهان بودهام.بعدها همکاری با آن روزنامه را کنار گذاشتهام، ولی کارتش را هنوز دارم. دادجو و زرشناس خندیدند. هر دو گفتند موفق باشی فرامرز.
بعد از خداحافظی از استاد دبیردادجو تا رسیدن به خانه، دل توی دلش نبود. با خود حرف میزد: «اگر کارت را پیدا کنم کارم آسان میشود. امکان ندارد گمش کرده باشم. عادت ندارم چیزی را دور بیندازم. به حتم جایی در خانه گذاشتم. باید لابهلای کتابها و جزوههای درسی بگردم.»
چهار یا پنج سالی میشد که از آن ماجرای همکاری گذشته است و دیگر با روزنامهی کیهان کار نمیکند…
Reviews
There are no reviews yet.