«و عشق»
و عشق
میلاد مردی بود
که هیچوقت به دنیا نیامد…
«سهمناکترین حادثهی قرن»
از پشت عینکدودی طبی
مرا بهتر میبینی
من با نگاه تو
دریا
و چمنزاران را
زیباتر میدیدم
نگاه تو سهمناکترین حادثهی قرن بود
وقتی در شفق نشست
شتک زد خون در جنون
هم دریا قرمز شد
و هم چمنزار
جاده پر از سرهای بریده بود…
«انگار تهران را بر شانههایم حمل میکردم»
نه پای رفتن داشتی
نه به مرگ اعتنا داشتی
دوست داشتی حتی
با دردی مضاعف زندگی کنی
روز آخر که دستت را بوسیدم و رفتم
با نگاهی لبریز از وحشت
به من نگاه میکردی
پایین که آمدم
مثل دیوانهها نه بهسمت مترو رفتم
نه سوار اتوبوس شدم
نشستم میان چند درخت خیس
چمنزار خیس
هقهق یا، یا حق یا حق
خودم را خالی کردم
همانجا خوابیدم
صدای بوق ماشین بود
صبح
باید ادامه میدادم
فریاد زدم:
آخر ایرج جان!
میان این همه آدم
چرا خرچنگ در دهان تو
گیر کرده است؟
چرا فقط تو باید زمینگیر شوی؟
انگار تهران را روی شانههای خودم
حمل میکردم!
Reviews
There are no reviews yet.