«مرتیکه ی خر.»
«ببند در طویله رو!»
چیز خاصی نیست. مامان و بابا دارن به هم ابراز محبت میکنن. دستشون درد نکنه، مادربزرگام دو ساله عمرشون رو دادن به عزرائیل ولی به لطف این دوتا هفته ای دوبار میان جلوی چشمام خدا بیامرزها. انا بابا باز قهر کرد رفت بیرون.
راستی سلام. من اسمم… اسمم… آرشه، آرش که نه در اصل حافظ هستم ولی خیلی دوست داشتم آرش باشم. آخه من یه خنگ تمام عیارم. حافظ هرچقدر آبرو جمع کرده بود من به باد دادم. یه بیت شعر هم نمیتونم حفظ کنم. فکر کنید سوگلی(مامانم) همش همین رو میزنه تو سرم. یکی نیست بهش بگه مادر من، من بچهتم. طبل یاماها که نیستم. بشین با من شونصد چیز ببخشید شیشصد، شیدصد بود؟ نمیدونم ولش کنیم اصلاً. خلاصه بشین کار کن شاید آخرش یادگرفتم.
هر وقت واسهمون مهمون میآد یه لبخند ژکوند می زنه، البته خودش میگه ژکوند، گوشه ی لبش می رسه به گوشاش. آخه این ژکونده؟ نه جان من این ژکونده؟ بیشتر به قاچ خربزه مشهدی شباهت داره. حالا چون مامانمونه ما هم حرفش رو قبول می کنیم. زنگ در رو می زنن. آخ خدا، الان چه وقت مهمون بود! مامان با تبسم معروفش میره در رو باز می کنه.
«اوا… سلام خانمی، چه خوشگل شدی امشب!»
آقا یه لحظه صبر کن. عمه ام بود اون طرف در، خیلی دوست داشتم اسمش بلقیس باشه ولی پارمی داست. آدم یاد اون آهنگ می افته. پارمیدا خانم مثل کاراکتر آهنگ همیشه ی خدا معلوم نبود تو کدوم قبرستون چالیه. یه پا مادر هاچ زنبور عسلی بود واس خودش. عمهام رو ول کنیم. چیه دوست ندارین بی خیالش شیم؟ لابد میخواین بگم چشماش فلانه قدش فلینه، ول کنید بابا، این مدل بلغور کردن واسه یه جا و یه مدل داستان دیگه ست. شما خودتون ته هنرهای تجسمی هستید. یه چیزی بسازین تو ذهنتون. ولی جان جدتون از من تصویر یه پسر ساکت، مظلوم و تو دلبرو داشته باشید. خیرسرم دارم واسهتون زندگی نامه م رو تعریف می کنم. سخن بزرگان داشتیم، این مدل زندگینامه تعریف کردن بیشتر به زندگینامه بزرگان میخوره. ولش، بریم سراغ عمه و مامی. دخترهی دیوانه ی دانشجوی هنر، صبح ساعت ده میگن چه خوشگل شدی امشب؟ مامان نه گذاشت نه برداشت گفت: چه وَگ بَزِه بیی امشو. وَگ بَزِه مازنیه ترنسلیت کنیم تو گوگل، میشه همانند یه وزغ. بیی هم میشه شدی. امشو رو که دیگه بلدین میشه امشب. در مجموع گفت: «چقدر شبیه وزغ شدی امشب!» عمه خانم انگار نه انگار شمالیه، اندازه همون وگ بلد نیست مازنی حرف بزنه. رو کرد به مامان گفت: «سوگلی جون چی گفتی؟» مامان خویش مونالیزا پندار ما هم گفت: «شکل آهو شدی ور پریده.» بعد همدیگه رو بغل کردن. اه ول کنید دیگه. عمههای… عمه هوی… عمه، من رو ببین! بله بالاخره من رو دید. با ذوق یه حافظ شیرازی گفت بعد من رو گرفت زیر ماچوموچ. ول کن قضیهم نبود من رو با جک تو فیلم تایتانیک اشتباه گرفته بود. اون وسط یه فرنچکیسم رفت. با زور از دست این خانم به نسبت محترم فرار کردم. اون دوتام نشستن با خیال راحت دو ساعت غیبت کردن.
به قول بابام: «این نرمتنان رو می بینی پسرم؟!» بابام به زنا میگه نرمتنان، کلاً جنس مخالف رو با بالشت سرش اشتباه گرفته.
«اینا رو می بینی؟»
«آره بابا جان، می بینم.»
«می بینی پسرم؟»
«اوف! آره می بینم.»
بابام همهش رو حالت تکراره.
« پسر، چی می گفتم؟»
یه نموره حواس پرتم هست…..
Reviews
There are no reviews yet.