پنج و سی وسه دقیقه/ پیمان یوسفخواه رودسری
یک صبح پائیزی، در هوایی شدیداً مرطوب، لایه شفافِ قطرات شبنم از تیغههای علف و کاشیهای سقف آویزان بود. برگهای درخت چتری آفتابی شروع کرده بودند به زرد شدن؛ زنگ آهنی زنگزده آویخته از شاخهای نیز غرق در ژاله بود. رهبر گروه تولید که کتی لایهدار از شانههایش آویزان بود، با نان تخت ذرت در یکدست و تره فرنگی پوست کلفت در دست دیگرش، آهسته آهسته به طرف زنگ راه افتاد. وقتیکه به زنگ رسید، دستانش خالی بود، اما گونهها پفکرده مثل موش صحرایی که آذوقه پائیزی را دوان دوان میبرد. او یکدفعه دسته را به سمت زنگ کشید که محکم دنگ دنگ دنگ زنگ خورد. مردم پیر و جوان به کوچهها سرازیر شدند و در زیر زنگ جمع شدند، با چشمانی ثابت بر رهبر گروه، مانند اجتماع عروسکهای خیمهشببازی. او به سختی آبِ دهان را قورت داد و دهانِ با ته ریش مدورش را با آستیناش پاک کرد. تمام چشمها آن دهان را که باز شد مشاهده کردند – که سیلابی دشنام از آن بیرون ریخت: من خدمت اون آدمای احمق "کمون" که یه روز دو تا سنگ کار و یه روز دیگه دو تا نجار ما رو میبرن میرسم. او به سمت یک جوان بلند قد و چهارشانه چرخید. به او گفت: اوستا، اونا دارن نیروی کار ما رو متلاشی میکنن. کمون نقشه داره که دریچه آببند پشت دهکده رو پهن کنه، هر تیمی باید براشون یه سنگ کار و یه کارگر غیر ماهر بفرسته. این موضوع شامل تو هم میشه.
سنگکار جوان خوشقیافه ابروهای سیاه و دندانهای سفید داشت، تباینی که به او رفتاری قهرمانی میبخشید. تکان ملایم سرش دستهای از موهایش که روی پیشانیاش افتاده را به پشت برگرداند. درحالیکه با لکنت صحبت میکرد، پرسید چه کسی کارگر غیر ماهر است.
رهبر گروه دستهای خود را جمع کرد، انگار که از خودش به خشکی دفاع میکرد و چشمانش را مانند گردونههای آتش چرخاند. با صدای گوش خراش گفت: یه زن بیشتر سر در میاره، ولی به اونا برای پنبهچینی احتیاج داریم و فرستادن یه مرد ضایع کردن نیروی بدنی یه؛ به اطراف نگاه کرد و نگاهش به دیوار افتاد. پسری ده ساله یا کمی بیشتر در گوشهای ایستاده بود. پابرهنه و تا کمر لخت، فقط شورتی بلند، گلوگشاد و سبزِ راه راه تنش بود که به لکههای خون خشکیده و سبزی علف آغشته بود. شورت تا زانوانش میرسید، بالای نرمه ساقه پا با زخمهای براق.