باد بود و آوای پرندگان، سکوت طلسم شدهی آسمان شکست و پرندهای بر فراز کوهستان عبوری جسورانه داشت، این آوا، این صدا، تنها صدا نبود موسیقیای بود که زیبایی را بیدار میکرد و سکوت عمیق جنگل را میشکست.
در طبیعتی بکر و دلانگیز قایق زیر پرتو تند آفتاب بهراه افتاد و مسافرانش را با خود برد، چندان دور شد که در تقارن آسمان و زمین دیگر به چشم نیامد…
آنسوی ساحل مرد برگشت. سهپایه بوم نقاشی و سایر لوازم طراحی را برداشت از میان شاخسارهای انبوهی که احاطهاش کرده بود راه باز کرد. زیر سایهسار درخت سهپایه را بر زمین گذاشت و روی کندهی چوبی نشست. پُک عمیقی به سیگار زد. در پس پیچوخم رقص دود سیگار که به نسیم کوهستان سپرده میشد با نگاهی ژرف رودرروی رود، عبور سایشوار آن را دنبال کرد، چه دلنشین رویهی علفی رنگ آب ورق میخورد. گویی تماشای رود تنها در انحصار او بود.
گوش به ترنم طبیعت داد، طبیعتی که آواز عاشقانهای میسرود و این آواز لحظههای او را در چنگ میگرفت. این همسرایی فرصتی بود برای رسیدن به آرامش، آرامشی همانند میل به رهایی، فراغت از فشار و خستگی روح و جدا شدن از کانون واقعه، پاسخ به این حس میسر نبود مگر پناه بردن به طبیعت، دل سپردن به آواز پرندگان، همدمی با رودی زلال، پاک، آرامبخش و رام…
آب بر بستر خود میغلتید و قایق بهآرامی سینه آب را میشکافت و راه باز میکرد. رودخانه سمت شمال پیش میرفت و بدرقه نگاه به لبخند پدر را پشت سرجا میگذاشت. زندگی روی رود آرام بود و زمان کندتر میگذشت. گیلوا که نگاه پدر را گم کرده بود بیصدا دور شد…
«کدامیک بیشتر سنگینی میکند بر کمر آدم؛ غمها یا خاطرات؟… قطعاً خاطـرات… چرا بیشتر اصـرار نکردم؟ نبـاید تنها میمانـد، بدترین چیـز دنیـا تنهایی رنج کشیدن است…»
نیاوش متوجهی تداوم نگاه نگران گیلوا شد. حالاش را میفهمید. از تمام مکنونات درونش آگاه بود. میدانست وقتی بار غمی در دل باشد زیبایی کوهستان دیده نمیشود. چون در هر چه نگاه کنی غم خود را میبینی. به نرمش یک روباه خیره او را پایید به دنبال راهی بود تا سکوت را بشکند و او را از خیال و سنگینی افکارش بیرون آورد و گره کور قلباش را با حرف یا شوخطبعی بگشاید. میان افکاری که ذهناش را به بازی گرفته بود. دستش را از روی پارو برداشت.
قایق آرام ایستاد و روی آب معلق ماند. درحالیکه نیمنگاهش به گیلوا بود کمی به بیرون از قایق خم و دستش را میان آب چرخاند و انگشتانش را در جریان آن بازی داد، حین لذت بردن از نوازش و خنکای آن مشتی از رود قاپید و در هوا پاشید، قطرهها چرخزنان مانند نقرهها روی گیلوا ریختند و از سروصورتش شُره کردند…
«کجایی گیلوا؟»