صحبتی پیرامون گفتمان شعری و در ادامه نقد کتاب سفر با قطاری که نیست نویسنده حسین هلیل به ترجمه دکتر اصغر علی کرمی توسط جعفر محمدی واجارگاهی
گفتمان در شعر از عوامل درونی و بیرونی نشات میگیرد تا جایی که مفاهیم از نثر ساده عبور میکند و مسیر شعر صرف ساختاری که در خودش ریشه دوانیده جلوههای تودارتری را نشان میدهد.
ضرورت تعیین تکلم در شعر چه در زبانشناسی شعر و چه در موقعیتشناسی شعر و فرهنگ و جامعه و… میتواند یک جریان ادبی را سمتوسو بدهد و این خود تحولی در نوگرای و نواندیشی در بحث جریان شناسی خواسته و یا ناخواسته میتواند باشد حالآنکه معنا و مفهوم در شعر استقلال خود را در گرو گفتمان حفظ مینمایند.
صورتهای شعر در روابطی که درون خود به تفسیر میکشانند امکان این را به هر مخاطبی با زمینهی فکری متفاوت میتواند بدهد که رابطهای را در وضعیتهای مفهومی توصیف نماید.
این ادعا میتواند تحلیلی را موردبررسی قرار بدهد که چرا گفتمان بهتنهایی قادر نخواهد بود ثمرهی شعر را از معنا و مفهوم مجزا نماید اما آغازگر این ضرورت است طوری که بدون گفتمان درونی در شعر بامعنا و مفهومی مواجهه نمیشویم.
و آیا صحیح است بگویم که این کمالگرایی کاذب صورت کدام موقعیت را میخواهد به تفسیر بکشاند که نقشهای موجود در گفتمان معرف صورت ابژههای متغیری باشد.
و اشاره به این موضوع که گفتمان در شعر از چه رابطههای نشأت میگیرد و شاعر چگونه ادراک و بنمایههای رفتاری خود را در شعر میگنجاند تا جهان گفتمان او در شعر ارزشمند باقی بماند.
گفتمان در شعر به مجالهای پوشیدهای میرسد که لمس آن آنقدرعجین شده با هیاهوی درونی شعر که کمرنگ قابلمشاهده است و یا طوری غایب بودن را در خود مستتر میدارد که محتمل وجودش به نیستی تن میدهد اما ردی که بجا میماند دغدغهی شاعر است پیرامون خودش و جهان اطراف خود و رویاها و بودنها و نبودنها که تحکیم کنندهی یک گفتمان درونی است که شکل و شمایل شعر را در خود نشانگر است.
به نظر من شعر صورتی از یک گفتمان درونی است که میخواهد الزام حضورش را سروشکلی بدهد و این امکان را میدهد که معنا وسعت بیشتری به خود پیدا کند و بهگونهای موقعیتها را زیست میکند که قلمروهای خاصتری و مختلفی را به خود اختصاص بدهد.
مجموعه شعر “سفر با قطاری که نیست“ اثری از “حسین هلیل“ عجین شدهی یک گفتمان درونی پنهانی است که میخواهد زوالش را زندگی کند بهبیاندیگر، شاعر شهامت گفتمانش را تا جایی پیش برده که میخواهد به کشف بقایایی از خود و هستی و بخصوص رنج آشکاری که دامنگیر جامعه شده برسد و این زیبایی در صورتی میتواند خودش را در حضور ببیند که عصیانش را زیست کند و شاعر توانسته خودش را برساند به آن گفتمان و متوقف بشود و زخم را و مصیبت را و خدا و رویا و آزادی و… را در آشوب درونی خودش جاودانه کند.
گفتمان درونی در شاعر میتواند از تفکر و دغدغهها و جریان هستیاش نشأت بگیرد که در هر دوره مواجه شدهایم با آثار متفاوتی از گفتمان درونی در شعر.
جهان حاضر کماکان درگیر یک چرایی و سرگردانی است و ناگفتهها و نادیدهها و درک ناپذیریها و حیرانیها و… متفاوت و متعددی را در خود جا داده و این هیاهوهای خاموش که رابطهی مستقیم با بودن و نبودن دارد جهانی از گفتمان درونی را در انسان باز میکند و شعر میتواند تکاملپذیری این گفتمان را در خود نشانگر باشد.
“حسین هلیل“ یک سفر درونی را در مجموعه شعرش آغاز کرده. سفری که میتواند تحویل خودش نباشد و نشانگر این باشد جهان کاملتری در او پا به این سفر گذاشته که تمام هنجارهای جهان را میفهمد و گمان میکند انسان همیشه نیازمند به خویش است و این نیاز ابتدا کشف ذات درونی است که شاعر در این کنکاش تلاشش را نشان میدهد.
١)
“حسین هلیل“ در این مجموعه شعر از عناصر عاطفی که در نگاه نخست هیچ رفتار عاطفی نمیتوانند از خود داشته باشند استفاده کرده یعنی فضای تعریفشده را به آن سمتوسو میکشاند مثلاً در شعر غمنامهها در میدان معنا
میخوانیم شعری را
میشناسم
دهقانی را که داسهایش میمُردند
اگر خوشهها به سمتشان سر خم میکردند
و باز میشناسم
مقتولی را در سایه گلولهای
که قاتل او
غریبانه شب در گورستان میخوابد
و دیگری
تنها ماندهایست که از خویش
لطیفهای بزرگ میسازد تا بخنداند
آنکس که او را تنها گذاشته است
در آنجا انسان
با هوشیاریش دستبهگریبان است
در صحنه معنا
و شانههایش فرو میافتد
زنی عاشق
در قبر
دلدادهاش به او گفته است آغاز بخوان
تا قابلهها دوباره بیایند
زادگان عالم امکان
قصرهایشان را خواهند ساخت
و خانه ناممکن را
معاولانش خراب خواهند کرد
به یاد داری
چند بار با رویایی مردیم
که سرهای رویاپردازان در آرزوی طنابهایش بود
به خاطر داری
وقتی مرگ زخمهایش را بیرون ریخت
آنگونه که حتی انگشتانش را پرتاب کرد
بزرگ خواهی شد
اگر آن قصهای را بشنوی
چه قبیلهها آب شدند تا آن را آبیاری کنند
داستان سلحشوران باستان
كه پراکنده شدهاند در زمین
تا با بمبها روبرو شوند
بیا نزدیک
تا نیست شویم
در جهتهای گوناگون
و خون زندگی از بدنهای ما پنهان شود
در این شعر بهکارگیری داسها و خوشهها که میخواهند یک رنج درونی را نشان بدهند و رابطهی قاتل و مقتول شرح یکسانی را به مرگ میدهد و انگار شاعر میخواهد معصومیتی که گم است و اصلاً به چشم نمیآید را از هر دو سوی نشانگر باشد و به یک درد مشترک برسد.
“حسین هلیل“ رؤیاهایش را درمیآمیزد با افکاری که در سرش دارد و به هوسهایش احترام میگذارد و ترجیح میدهد فردا را آنگونه که دوست دارد در گناه باشد نه به دوردستی دلخوش بماند.
این چشمانداز را در این مجموعه میبینم
تصویر زنده از یک جهان نادیده را شاعر میخواهد نشان بدهد و شاید این خود به نحوی منظری از مرگ گرایی یا مرگ دوستی باشد
گرچه در این بند از شعر در آخر نگاه کلی میاندازد به محتوایی که غالب شده در شعر و تفکر انسانی را وادار به کنکاش میکند.
در بند بعدی تصویر زنی عاشق در قبر را نشان میدهد که این قبر خودش بُعدهای متفاوتی فرای مرگپذیری میتواند داشته باشد و با این آشنازدایی بیپرده میخواهد چند نما را به رخ بکشد و این مرگی که صورت میدهد به زن و پیامهایی که در متن به او داده میشود اینگونه مرگ و یا تنهایی را کافی نمیداند و در آخر کار میگوید فاخرتر بمیرم تا شرح پنهانی بودن، امکان بیشتری در مرگ داشته باشد.
٢)شعری دیگر از این مجموعه به نام آنچه از نیستی بارور میشود
آنچه از نیستی بارور میشود
مرگ دو چهره دارد
چهرهای گرم و عطرآگین
و دیگر چهرهای سرد و پاییزی
در عمر ما
انجیری باقی نمانده است
یا انگوری برایمان
که چشم کامجویی بر او نیفتاده باشد
آنگونه است که
حوای ما از گوشه خاطر خویش
بهسوی آدم رفته
و جاده را به خون آغشته است
خداوندگارا
رودخانههایمان خشکیده است
زیباترین مرگ در محله ما غرق شدن است
گشاده
بسته
چشمهای مردگان را میگویم
چشمهای پدرانمان را در زمین
از روزی که آفریده شدهاند
این زندگی
تقسیم بر نیستی است
آنگاهکه نطفهای در زهدانی خاموش میشود
وهم
دست این جهان را میگیرد
و دلهره او را به سمت سیاهی ستارهی خود میکشاند
نامهایمان رسیده میشود
از شدت آنچه میسوزاند
جنازه نامهای ما را
در معنایی که به تابندگی خیانت کرده است
هیچ طنابی
از گردنهای تهدید شده ما نگهداری نخواهد کرد
و هر طنابی در دستان ما
برای خود گردنی دارد
بااینهمه
پنجرهها را نمیبندیم
گفتیم: سپیده صبح در دستان ما تخم خواهد گذاشت
گفتیم:
آسمان روزی از انگشتان ما سر میزند
روزی که آتش در اعماق ما سرد خواهد شد
ایکاش
هیچچیز نگویم مگر به خودمان
و هر کس با کلماتی که در درون دارد
خفه میشود
آنجا
کلماتی را خواهند شنید که ما نگفتهایم
به همان خاطر
آوازهایمان را تبعید میکنیم
ما راهزنیم
آسمان بار امانتمان را به دوش نکشید
و زمین به آن اعتماد نکرد
در این کتاب, مرگ سرنوشت خاص خودش را دارد اما توجه “هلیل“ بیشتر به زندگی است تا در جهانی که باقیست اتفاقی که تسلیم نیست در زندگی را در محوریت مرگ و زندگی، تنش و جانی بدهد؛ طوری که نقشآفرینی در گفتمان شعری را اتفاق و محتوا به دوش میکشد نه کلمهی مرگ و زندگی. “هلیل“ در مقایسه با شاعران دیگر برای بقا و ماندن, درگیر مرگ پذیری نمیشود او شخصیت اشارهاش به مرگ را شناس باروری در عجین شدن میداند یعنی نهادینه شدن مرگ را ورای تعریفی که تاکنون در خود به تصویر کشانده، در نگاه چندوجهی به استقبالش میرود و این اشتیاق حلشدهی مرگ، گفتمان شعریاش را احاطه نموده است.
شاعر بااینکه ته ذهنش درگیر اسطورههایی است که میتواند تأثیر عمیقی در تفکر و مسیری که در قلمش دارد بگذارد اما ماهیتی که نقطهی عطفی برای زشتی و زیبایی مرگ میتواند باشد از مفهوم قلمرواش خارج میشود و اساس پرداختنش به مرگ به نیستی مطلق نیست بلکه آنچه در حول مرگ وانمود به نیستی دارد بخش وسیعی از هستی است و اگر قرار است “هلیل“ مرگ شعور و ذهنها را اشارهای دقیقتر نماید به شرحی خفقانتری از حضور در مرگ میتواند اشاره کند.
“هلیل“ میخواهد از مرگ نقشهای متفاوتی بگیرد طوری که مرگ را زندگی میبیند و نبودن را پیش از پیدایش سراغ میگیرد و در تخیلهای عمیقی رفتار شعرش را نشانگر میشود.
٣)
پیوسته به پنجره بدن
کودکی
چسبیده به آخرین دو قطره اشک
از میانشان شکستن مرا میبیند در تکاپو
پیامبری را میبیند
سرگردان در پس اندوه من
که آخرین نامهاش را آنجا انداخته و در خود شکسته است
خانههایی را میبیند
متروکه نیستند
اما کلاغی در ایوانهایشان آواز مرگ میخواند
از هراس فاجعه ویرانی
جریان هوا بر لبهایش متوقف شده و ترک برداشته است
کودکی
که در چشم مردم خدایگونه دیده میشود
آنگونه که رنگ چشمهایش آبی شده است
و در درونش
بزرگتر شده است
وجودی سرگردان
كه عرقریزان نام کسانی را بر زبان میبرد که با او مهربان بودند
آمد تا با خود بکشد
با رویای خویش
تاجوتخت هدايت را
که در گوشه سینهاش پنهان مانده بود تا زبان بگشاید
اقبال در دستش
تسبيحی
که هر دانهاش نام مصیبتی است
كه بر سرها فرود میآید
شعر
پابرهنه از چشمش میافتد
زیرا کفشهای کهنهاش را آنجا گذاشته است
کودکی که
خطوط کوچک چهرهاش تصمیم میگیرند
در اندوه ما بماند
یا بسوزد
بیگناهیاش را
به خوشهای از گلوله گره زد
مانند قدیسان زندگی کرد
و مانند كافران مرد
پس نیازمند آوازی است
همسنگ زخمهایش
که با آن بسازد
با راست و دروغ آن
صورت واژهها در تسلسل رفتاریشان به جزئیات توجه میکند و میخواهد تصویر را رابطهای شکافته بدهد وقتی میگوید کودکی چسبیده به آخرین دو قطره اشک …دو قطره تصویری بهعمد است تا طرح شعر از عمیق بودن کمی فاصله بگیرد و شرح اندوه آنچنان وسیع دیده نشود و این سبک شماری به خانه و پیامبری که در شعر دست و پاگیر شده هم برمیگردد و حضور خودش هم در این بند از شعر.
و در بندهای دیگر شعر، کودکی را میبینیم که بزرگ شده و پیامبری شده از دیدگاه دیگران اما در درون خودش همچنان سرگردان و گویی که در این سرگردانی چارهای جز پیامبری ندارد.
در بند بعدی کودکی را میبینیم که پیامبری را رها کرده و شاعر شده است
در بند بعدی کودکی که به روح شاعری خودش باز می گردد و این بازگشت را با جانودل پذیرفته
و در بند آخر میخواهد که به ندای درونیاش گوش فرا بدهد تا بدیع بودن را در خود شناس نماید و هر چه که هست و در او باقی میماند گواه حقیقتی باشد که پذیرفته است.